

1)
این نوشته را تپل و مفصل نوشته ام. پر است از خاطرات شخصی و استدلال ها خودتراشیده. نیمه پر لیوان را می شود اینطور دید که طولانی بودنش نشانه غنی و ناب بودن است. اما نیمه خالی لیوان، نشان می دهد که نویسنده شبیه مادربزرگ ها برای رساندن مفاهیمی که در ذهن داشته، هرچه مثال و داستان بلد بوده تعریف کرده.
2)
نوشته هات از خودت سرحال ترند.
این جمله، صحبت کسی بود که همزمان داشت اینجا را می خواند و با من حرف می زد. وصفی از حالِ این روزهای من. می خواهم توی این نوشته بخش هایی از قصه بالشکستگی این روزهایم را تعریف کنم.
3)
مدگرایی پدیده عجیبی است. رسانه های داخلی گیر داده اند به تقبیحش و رسانه های خارجی گیر داده اند به ترویجش؛ من گیر داده ام به یافتن مصداق هایش در بقیه بخش های زندگی.
یادم هست که زمانی بین هم نسل ها و هم فکرهایم مد بود که فکر می کردیم نباید شغلی داشته باشیم که سی سال مجبورمان کند یک سری کار کسل کننده را تکرار کنیم. صحنه آشنایش هم سکانس تکراری فیلم های تلویزیونی بود که در آن یک کارمند را در یک اتاق تاریک و خلوت با یک کوه پرونده روی میزش نشان می دادند که بازشان می کند، یک مهر می زد، می بندد و می گذارد کنار. کوه پرونده تمام نمی شود اما کارمند پیر می شود. بعد بازنشسته می شود و پشیمان از این گونه زیستن، می میرد.
برای فرار از این تصویر ترسناک، کارآفرین شدن یا کار در استارتاپ ها را معرفی می کردند. فرهنگ استارتاپی را به ما نشان دادند، طوری که همه فکر می کنند اگر یک فوتبال دستی گوشه دفتر باشد و چندتا گلدان رنگ وارنگ روی میزها و یک بوم کسب و کار و یک دارت روی دیوار. یعنی ما خیلی کول و باحال هستیم. اگر تولد بگیریم و بین خانم ها و آقایون شرکت پرده نزنیم یعنی کارمندهای آنجا زندگی کاری بسیار متفاوتی نسبت به آن کارمندهای بخش دولتی تجربه خواهند کرد و سال های سال در آن شرکت از کار و شغلشان رضایت دارند.
4)
من دچار یک دگردیسی شغلی شده ام و این تغییر دلایل زیادی دارد. درباره نوشتن از واقعیت های شغل تولید محتوا، قول یک پست بلند بالا را می دهم اما اینجا حرف هایم درباره چیزهای دیگری است. می خواهم با جهان بینی امروزم در مورد معیارهای انتخاب شغل صحبت کنم.
5)
ما باید به محصول اعتقاد داشته باشیم رفقا
همکاری داشتم که کارش پشتیبانی از یک ربات اینستاگرامی بود (از همین هایی که فالوورهای به درد نخور به پیج شما اضافه می کنند و الگوریتم های اینستاگرام را حسابی عصبانی می کنند و در نهایت پیجتان را به فنا می دهند).
صدایش گیرا و رسا بود و خیلی خوب جواب مشتری ها را می داد. گاه به گاه می دیدم که وقتی تلفن را قطع می کرد سرش را بین دست هایش می گرفت و آه می کشید و می گفت خسته شدم از بس سر مردم کلاه گذاشتم.
او داشت وظیفه ای را که از او انتظار می رفت به درستی انجام می داد.
به مشتری ها می گفت فالوورها فیک نیستند، در حالی که خودش، ما و مدیر شرکت به خوبی می دانستیم که فالوورها کاملا به درد نخورند.
به مشتری ها می گفت استفاده از این ربات هیچ ضرری برای پیج شما ندارد در حالی که خودش، ما و مدیر شرکت به خوبی می دانستیم که استفاده از این ربات یک ریسک بزرگ است و قبلا پیج خیلی ها را به ته سیاه چاله اینستاگرام فرستاده.
از خوبی روزگار کار من در بخش دیگری از شرکت بود که به این ربات کاری نداشت، اما گهگاه در جلسات مربوط به آن شرکت می کردم. مدیر طوفان فکری می گذاشت برای بیشتر تبلیغ کردن ربات و گاه و بی گاه به من گلایه می کرد که چرا وقت نمی گذاری ایده پردازی کنی که چطور ربات را بهتر پروموشن کنیم و فروشش را چند برابر کنیم؟
و من در تعجب بودم که چرا درک نمی کرد که همه ما از آن ربات لعنتی متنفریم!
قصه ی اعتقاد نداشتن به محصول برای من اینجا تمام نشد(شاید طبق این نظریه که قصه های زندگی آن قدر تکرار می شوند تا بلاخره راز و رمز آن ها را بفهمیم و درست و حسابی درس بگیریم).
تب مهاجرت از کشور را که در بین دوست و آشنا و فک و فامیل دیدم، دغدغه ام شد؛ در موردش فکر کردم و یک پست بلند بالا نوشتم در مذمت مهاجرت.
این بار زمین و زمان و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست دادند و مرا بردند نشاندند روی صندلی کارشناس تولید محتوای یک استارتاپ که از مهاجرت مردم به خارج پول در می آورد (البته من با پای خودم رفتم و ابر و باد بیچاره کاره ای نبودند).
شروع کردم به دروغ گفتن به خودم و صدای وجدانم را خفه کردم. می نشستم و درباره روش های مهاجرت می نوشتم در حالی که خودم از تک تک کلماتی که تایپ می کردم وحشت زده می شدم.
با وکلای مهاجرت سروکله می زدم در حالی که در سیستم طبقه بندی مشاغلِ ذهن من، وکیل مهاجرت با قاچاقچی مواد مخدر در یک رده قرار می گرفت. ( با احترام به همه وکلا و البته قاچاقچیان عزیز:))
فقط 2 ماه دوام آوردم. به خودم قول دادم در تمام مسیر آینده شغلیم از این دروغ های شاخدار به خودم نگویم.
6)
تعطیلات عذاب وجدان ندارد عزیزان
دبستان که بودم مدرسه ما دو نوبته بود. من هفته های صبحیش را دوست داشتم چون پنجشنبه ظهر که می شد، تا شنبه ظهر مدرسه نمی رفتیم و یک روز اضافه تر تعطیل بودیم.
یادم هست که همان وقت ها هم، چقدر پیام اخلاقی می شنیدیم از معلم ها و برنامه کودک ها در مذمت تنبلی. چقدر به ما القا می کردند که مدرسه خوب است و سر کلاس بودن چقدر عالی است و چقدر چیزها که قرار است توی مدرسه یاد بگیریم.
اما در نهایت حسِ ته دل ما چیز دیگری بود. چیزی که باعث می شد با شنیدن زنگ آخر، ذوق مرگ شویم. حس فرار از مدرسه و ساعت های عذاب آورش. برداشتن کیف و کتاب و ریختن توی سالن خروج.
تازه فکر که می کنم میبینم من به عنوان بچه درسخوانی که دوست های خوبی هم توی مدرسه داشت چقدر بی صبرِ رسیدن به پنجشنبه بودم و فصل مورد علاقه ام تابستان بود؛ چه برسد به آن هایی که درس نمی خواندند و از دست معلم ها عذاب می کشیدند یا رفیق باز نبودند و از بودن در مدرسه چیزی نصیبشان نمی شد. حق داشتند که از آن ساعت های اجباری هر روزه در آن ساختمان های بی ریخت متنفر باشند.
یک توافق ناگفته هم در سیستم آموزشیِ زمان ما بود.اسمش را می گذارم القای عذاب وجدانِ تعطیلات.
کافی بود توی تقویم یکی دو روز پشت سر هم تعطیل باشد تا معلم ها یک برنامه امتحانی مجزا برای بعد از آن تعطیلات در نظر بگیرند و تمامی خوشی آن چند روز که مدرسه نمی رویم را با فکر روزهای ناخوش آینده خراب کنند.
برای تعطیلات تابستان هم همین بود. معلم چهارم شاکی بود که چرا درس های سوم را توی تابستان مرور نکرده اید.
اگر هم کسی اعتراضی می کرد فورا انگ تنبل بودن می خورد و با این استدلال که ژاپنی ها روزی 25 ساعت کار می کنند و چینی ها روزی 23 ساعت مدرسه می روند ساکتمان می کردند.
اگر کسی آن سال ها نوسترآداموس طور به ما می گفت که چند سال دیگر، پنجشنبه های مدارس کلا تعطیل می شود، به جرم توهین به مقدسات سنگسارش می کردیم.
اما مدرسه ها پنجشنبه ها تعطیل شدند و آب هم از آب تکان نخورد.
به نظرتان بچه های امروزی به خاطر این یک روز تعطیلیِ بیشتر، از ما دیروزی ها کم سواد ترند؟
آیا بچه های این سال ها که چیزی به اسم پیک نوروزی ندارند تا روزهای پایانی عید را کوفتشان کند از ما عقب ترند؟
مصداق همین قوانین سفت و صلب و معلم های عذاب وجدان بده را در محیط کار زیاد دیده ام.
کسب و کارهایی که با حرف های انگیزشی و تیپ های مدیریتی مدرن شروع می کنند، اما خیلی زود سراغ دستگاه ثبت حضور و غیاب می روند.
دم از انگیزش می زنند اما دوربین مدار بسته نصب می کنند و چهارچشمی مراقبند کسی وقت تلف شده نداشته باشد.
البته تا حد استانداردش می شود به این مدیرها حق داد. دارند حقوق پرداخت می کنند و حق دارند در ازایش انتظار کار داشته باشند.
موضوع وقتی بغرنج می شود که مثل همان معلم های سنتی، تعطیلات رسمی را هم به رسمیت نمی شناسند.
خیلی واضح و صریح یا خیلی نرم و زیرکانه برای شب ها که در خانه هستید یا جمعه ها و تعطیلات رسمی کارمندهایشان هم برنامه های کاری می ریزند یا ددلاین های پروژه را طوری می چینند که کارمندهای بیچاره خواه ناخواه حتی روزهای تعطیل هم درگیر کار هستند.
توجه داشته باشید که نویسنده این حرف ها، مخالفِ کارِ زیاد نیست. شما می توانید کارآفرین باشید و شب و روز کار کنید. می توانید کارمند باشید، به میل خودتان بیشتر کار کنید و پولش را هم بگیرید.
حرفم دقیقا سرِ همین انتخاب و اجبار است. این که منطقی نیست ما برای گرفتنِ حداقلِ حقوق، از حداکثر ساعت کاری بیشتر کار کنیم.
معمولا در محیط کار هم وقتی از زیاد بودن ساعت کاری صحبت می کنیم به تنبلی متهم می شویم. برای منی که دوست دارم زمانی پیدا کنم که بتوانم کتاب بخوانم، متمم بخوانم، باشگاه بروم و ورزش کنم و می بینم شغلی که انتخاب کرده ام زمانی برای هیچ کدام از این ها باقی نمیگذارد این اتهام ها واهی است.
من زندگی کردن در فضای خاکستری را دوست ندارم. دوست دارم ساعت های مشخصی از شبانه روزم را درگیر شغلم باشم و ساعت های مشخصی از شبانه روزم را درگیر شغلم نباشم.
تجربه محدودم در این سال ها ثابت کرده که از یک جایی به بعد، بیشتر کار کردن به تولید و خلاقیتِ بیشتر منجر نمی شود و سازمان هایی که فکر می کنند ساعت کاری استاندارد برای آن ها مفید نیست و کارمندهایشان باید بیشتر از ساعت کاری استاندارد درگیر شغل باشند معمولا درگیر پرکاری متورم هستند، سیستمشان مشکل دارد، دوباره کارهای زیاد است، تیم خوبی ندارند، ضعف استراتژی دارند، کیفیت محصولشان پایین است یا این که کلا محصولشان مزیت رقابتی ندارد و قادر نیست در بازار رقابت کند اما فکر می کنند با بیشتر کار کردن کارمندها همه ضعف ها جبران می شود و شرکت موفق می شود.
من یکی که به این نتیجه رسیده ام اگر قرار باشد دائما درگیر شغلم باشم( این درگیری همه جوره است، چه قرار باشد کارِ فیزیکی انجام دهی چه مرتب توی ذهنت درگیر مسائل شرکت باشی) انتخاب عاقلانه تر این است که برای خودت کار کنی. اگر قرار باشد هیچ مرزی بین ساعت های کاری و ساعت های غیر کاری و تعطیلات وجود نداشته باشد بهتر است روی چیزی سرمایه گذاری کنیم که از نظر خودمان ارزشش را دارد.
7)
عشق هرگز کافی نیست دوستان
سال پیش دانشگاهی اگر از من می پرسیدید دوست داری چکاره شوی؟ می گفتم:مهندس شیمی.
ریشه اش در علاقه ام به درس شیمی بود.
بعدها فهمیدم که چقدر خوش شانس بودم که با این ذهنیت مهندس شیمی نشدم. رشته ای شبیه به مهندسی مکانیک که بیشتر برای علاقمندان به فیزیک مناسب بود.
من از روی کمبود اطلاعات فکر می کردم که مهندسی شیمی دوست دارم. یک تصویرِ ناقصِ خودساخته داشتم که دوستش داشتم.
در مسیر شغلی هم خیلی وقت ها علاقه های ناآگاهانه کار دستمان می دهد.
آیا اگر من نوشتن را دوست دارم، بهترین انتخاب برای من شغل تولید محتوای متنی است؟
به نظرم جواب دادن به این سوال خیلی سخت است.
بگذارید از یک در دیگر وارد شویم. یک شغل دلی تر در نظر بگیرید. مثلا نقاشی.
آیا برای کسی که عاشق نقاشی است، نقاش شدن بهترین انتخاب است؟
اجازه بدهید با دو سناریو پیش برویم.
نقاش ما بیست و پنج ساله است و در سبک نقاشی انتخاب خودش همه چیز تمام است. مسیر شغلی ایده آل برای او داشتن یک گالری نقاشی است که ساعت هایی از روز را در آن به هنرجویان آموزش دهد، ساعت هایی از روز را صرف کشیدن تابلوهای نقاشی دلخواه خودش کند، گاهی اوقات نقاشی های سفارشی بکشد و دستمزدهای بالا بگیرد. هر چند وقت یکبار نمایشگاه نقاشی برگزار کند و آثارش را به نمایش بگذارد. در ایونتهای بین المللی شرکت کند و روز به روز هنر و مهارتش را ارتقا دهد.
اما حالا یک سناریو دیگر را در نظر بگیرید.
من عاشق نقاشیم و از قضا شغلی به نام نقاشباشی این روزها باب شده و شرکت های زیادی دنبال نیرو برای آن می گردند. من در یکی از این شرکت ها مشغول به کار می شوم. هر روز باید ساعت 8 صبح به شرکت بروم و روبروی بومی که برایم قرار داده اند بنشینم. برنامه ریزی های شرکت و سفارش های مشتریان برای من تعیین می کند که باید چه چیزی بکشم. گاهی اوقات چیزی که باید تحویل بدهم همان چیزی است که علاقه و هنر و مهارت من به آن معطوف شده و همه چیز خوب پیش می رود. اما بعضی وقت های دیگر نمی توانم ایده های خوب برای نقاشی های سفارشی پیدا کنم و کارم حسابی برایم دردسر می شود. مدیرم روزی چندبار بالای سرم می آید و به بوم نقاشیم زل می زند و گوشزد می کند که باید تابلو را تحویل بدهم و بعد بروم. بعضی وقت ها سفارشی که دارم این است که کار یک نقاش دیگر را کپی کنم البته نه خیلی تابلو، جوری که کسی نفهمد.
نقاش قصه دوم در ظاهر، تمام روز را به کاری اشتغال دارد که علاقه و استعدادش در آن نهفته است. اما آیا از کارش لذت می برد؟ آیا این تصویری ایده آل از شغل و زندگی برای اوست؟
ما معمولا زمانی که به انتخاب شغل فکر می کنیم ایده آل ترین و رویایی ترین حالتِ مشاغل را در نظر می گیریم. بعد عاشق این تصویر ایده آل می شویم و فکر می کنیم باید علاقه مان را به شغلمان تبدیل کنیم.
یک اسکرین شات از لحظه سخنرانی مالک ایر بی اند بی در تد در ذهنمان ثبت می کنیم و فکر می کنیم آفریده شده ایم تا استارتاپ بزنیم.
چند پست در وبلاگ می نویسیم و با گرفتن چند کامنت فکر می کنیم برای نویسنده شدن آفریده شده ایم.
من نمی گویم اهمیت علاقه کم است. اتفاقا خیلی هم مهم است، حرفم این است که این علاقه باید با در نظر گرفتن تمام واقعیت های آن شغل باشد نه با یک تصویر خیالیِ ایده آل. حرفم این است که الزامی نیست که علاقه مان را به شغلمان تبدیل کنیم.
7)
پس چی؟
درسی داشتیم توی دانشگاه به نام تحقیق در عملیات. مسئله هایش همیشه چندتا عامل محدود کننده داشت که روی جواب ها تاثیر می گذاشتند. در واقع جواب بهینه برای مسئله همیشه درونِ یک چند ضلعی بود که از تقاطع محدودیت ها ساخته می شد.
منِ امروز یک قاعده دارم که شاید از نظر شما هم منطقی به نظر برسد:
هیچوقت به خاطرِ یک چیز انتخاب نکن.
پسر به خاطر زیبایی دختر به خواستگاریش می رود و دختر به خاطر پول پسر جواب مثبت می دهد. بدون در نظر گرفتن هیچ چیز دیگری.
به نظرم این ازدواج ریسکش بالاست.
در باقی تصمیم گیری های زندگی هم، انتخاب های تک فاکتوری به نظرم بدجوری می توانند دردسر ساز شود.
در زمینه شغل به نظرم ساختن یک محدوده که از تقاطعِ علایق، توانمندی ها ( که در دل خود استعداد و مهارت را دارد) و شرایط خارجی ( که در دل خود واقعیت های آن شغل و جبرهای محیطی را دارد) می تواند خیلی کمک کننده باشد.
اگر کمی خوش شانس باشیم توی این محدوده، چندتا شغل خوب پیدا می شود.
(به خاطر بی استعدادیم در کارهای گرافیکی عذر می خوام)
8)
چه چیزی می تواند باعث شود ما کم بخوابیم، زیاد کار کنیم، پر انرژی باشیم و سختی ها را به جان بخریم؟
آفرین، انگیزه.
باور داشتن به مسیر.
شاید فکر کنید که حرف هایی که اینجا می نویسم از سر شکم سیری است. اما نه.
همه می دانیم که آن بیرون چه خبر است. شرکت های خصوصی اوضاع خوبی ندارند و وقتی کسی درباره شرایط کاری اینطور سیاه نمایی می کند و می تواند انقدر کمال گرایانه به بازار کار نگاه کند لابد در زندگیش هیچوقت مجبور نبوده.
اما نه. اینطور نیست. مجبور بودن می تواند همه چیز را تحت تاثیر قرار دهد. حرف من این است که کاری کنیم که در طولانی مدت مجبور نباشیم.
9)
متن بالا را امروز در شرایطی می نویسم که دو روز پیش، بعد از 3 جلسه مصاحبه و گفتگو پیشنهاد کاری یک کارخانه را رد کرده ام. کارخانه ای که قرار بود در آن 6 روز در هفته و روزی 9 ساعت کار کنم (حتی روزهایی که توی تقویم قرمز رنگند و تعطیل رسمی) و باید می شدم مدیر دیجیتال مارکتینگ برای سکه کردن بازار بستنی این برند. بستنی ای که طعمش را دوست ندارم و همیشه خریدارِ رقیبانش بوده ام و حتی بدتر از آن، معمولا حواسم هست که اشتباهی نخرمش (مشکل در طعم است و راه حل را در دیجیتال مارکتینگ می بینند).
خوشحالم که این بار به موقع تصمیم گرفتم و تاریخ نوشتن این پست شد امروز، نه چند ماه دیگر و با چند مثال اضافه تر.
10)
اعتراف می کنم که در مسیر شغلیم به یک واقعیت تلخ رسیده ام. فارغ از تمام چیزهایی که شعبانعلی و متمم و تمام کسانی که در مسیر توسعه فردی تلاش می کنند، به ما یاد داده اند و جدای از این که شما چگونه کارمندی باشید، این موضوع که دارید کجا کار می کنید یک موضوع بسیار پر اهمیت است.
کتاب های موفقیت پر است از مثال هایی که مدیر منابع انسانی فلان جا با خلاقیت، فرهنگ شرکت را کن فیکون می کند و مسئول بازرگانی بهمان جا به تنهایی سود شرکت را دوبرابر می کند. من هم این داستان ها را زیاد خوانده ام. اما چون تا به حال در دنیای واقعی مصداقش را ندیده ام ترجیح می دهم داستان هایی که در آن یک نفر به تنهایی در یک کسب و کار معجزه می کند را در دسته تخیلی طبقه بندی کنم.
تلخی دنیای کار وقتی بیشتر می شود که می بینیم که یک اپراتورِ دیپلمه در یک کارخانه عظیم دولتی می تواند درآمد ماهانه ای بیشتر از مالک یک شرکت خصوصیِ 10 ساله داشته باشد. حالا آن اپراتور می تواند فقط در برقکاری ماهر باشد و آن صاحب شرکت مدرک دکترا داشته باشد و هر روز در مسیر توسعه مهارت های خودش و تیمش تلاش می کند و روزی 16 ساعت کار کند و… و.. و… تازه با در نظر گرفتن چیزهایی مثل ساعت کاری کمتر و بیمه و مزایا و امنیت شغلی بالاتر، باز هم به نظرم اپراتورِ کارخانه دولتی 3 هیچ جلو است.
قطعا ما موظفیم برای کسب و کاری که از آن حقوق می گیریم به بهترین نحو کار کنیم. تلاش مضاعف برای ارتقای جایی که در آن مشغول به کار هستیم هم به نظرم کاملا ستودنی است.
اما وقت هایی که به ستوه می آییم، به نظرم یک انتخاب انگیزه بخش در مسیر کارمندی این است که آنقدر خوب کار کنیم و آنقدر برای توسعه دانش و مهارت شغلیمان وقت و انرژی بگذاریم تا بتوانیم فرصت های شغلی بهتر در محیط های کاری بهتری پیدا کنیم.
11)
سه هزار کلمه نوشتم و سه هزار کلمه خواندید؟ دمتان گرم. این نوشته همراه با پستی که در باره جایگاه یابی و مدیرانِ معدنی نوشتم در ذهنم یک دسته بندی دارند به نام سه گانه نق نق. فکر می کنم غرغرهایم درباره بالشکستگی شغلی دیگر تمام شد. مسیرهای تازه ای پیش روست و زندگی قطعا اتفاق های زیبا و غیرمنتظره ای برای ما ترتیب دیده.
1 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
سلام و خدا قوت!
چقدر باحوصله و خوب و با جزئیات نوشتید. این پست جالبتان را دوست داشتم و کامل خواندم. تقریبا با تمام مطالبتان در اینجا موافقم. گاهی اوقات انسان بین علایق و آنچه که مجبور به انجام آنهاست در می ماند! تصمیم منطقی گرفتن در این شرایط بسیار دشوار است.
امیدوارم که در نهایت بتوانیم بهترین تصمیم ها را بگیریم. مانا و نویسا باشید!