

1.
با وجود زیبایی و پاکی شعرهای سهراب سپهری، یک عده هم هستند که معتقدند در آن اوضاع و احوالی که او زندگی می کرده، صحبت از گل و بلبل و آب و کاشان خیلی هم قشنگ نبوده.
می گویند که به جای این ها بهتر بود کمی سیاسی تر حرف می زد، مردم را آگاه می کرد و برای مبارزه ترغیب می کرد.
2.
همسایه ای داشتیم با مرکز کنترلی به شدت بیرونی.
کلید را که توی قفل در حیاط می انداخت اگر درست نمی چرخید، تمام فاصله بین دوباره انداختن کلید تا باز شدن در را به سرتاپای مملکت فحش می داد. از نظر او تمام مشکلات ریز و درشت زندگیش تقصیر نظام و حکومت بود، حتی دستپخت بد زنش یا سفید بودن هندوانه ای که خریده.
3.
کسانی که با من در مورد مثبت اندیشی و موفقیت و قانون جذب و اینجور چیزها حرف زده باشند می دانند که من دوست دارم کله تمام استادهای موفقیت را توی سطل آشغال فرو کنم تا ببینم نیمه پر سطل آشغال به نظرشان چه شکلی است؟
اما
وقتی هم که می دیدم اپیدمی نارضایتی چطور نقل محافل و محرک تصمیم گیری های اطرافیانم شده سعی می کردم مراقب باشم جوری به من سرایت نکند که بهانه ای باشد برای هیچکاری نکردن یا تصمیم گیری های سلبی.
4.
توی گیرودار انتخابات 96، دو نفر از دوست های دانشگاهم بدجوری سنگ کسی را که رای آورد به سینه می زدند. پدر و مادر جفتشان شغل رسمی دولتی داشتند. نه که از آن مدیرهای کله گنده نجومی بگیر باشند، اما از آن کارمندهای رسمی دولتی بودند با حقوق و شرایط خوب و روبه راه، امنیت شغلی و بیمه و مزایا. که چه تحریم باشد چه جنگ، چه تورم باشد چه رکود، حقوقشان با چند روز اینطرفتر یا آنطرفتر واریز می شود.
شاید آن دو کارمند زاده، خودشان را با کاسب زاده ها و ملاک زاده ها مقایسه می کردند که فکر می کردند ماهایی که پدر و مادرمان شغل آزاد دارند حتما از آن ها مرفه تریم.
برایمان استدلال می کردند که باید به او رای بدهیم تا داروی سرطان نایاب نشود، که شبکه های اجتماعی فیلتر نشوند که کنسرت های تعطیل نشوند، که جنگ نشود.
اما بین کارمندهایی که شغل های امن با حقوق های خوب دارند با کاسب هایی که شرایطی پرریسک با سودهای احتمالی هنگفت دارند، یک قشرِ دیگر هم هست. قشری که یا شغل ندارند یا امنیت شغلی، یا بیمه ندارند یا با به سختی بیمه آزاد پرداخت می کنند، یا پس اندازی ندارند یا به سختی پس انداز می کنند.
بیشتر ما جز آن قشر بودیم.
5.
خشم سرکوب شده پتانسیل بالایی دارد برای تبدیل شدن به غرغرهای فرساینده.
اینترنت که وصل شد، وبلاگ ها و پیج های زیادی شروع کردند به صحبت در مورد بد بودن شرایط.
دوستی دارم از آن بدبین های روزگار، آمد توی پیامرسانی که فیلتر است و به اندازه یک هفته اخبار و اطلاعات روی سرم ریخت؛ که این ظلم را کرده اند و آن جنایت را مرتکب شده اند و فلانی این را گفته و بهمانی این توهین را کرده و در نهایت به این نتیجه رسید که اوضاع چقدر بد است و این جا دیگر جای زندگی نیست.
پرسیدم: این مدت، خودت هم توی خیابان ها رفتی؟ حضور فیزیکی توی اعتراض داشتی؟
گفت: نه.
گفتم: این که تو نرفتی یعنی هنوز جان به لب نشده ای، پس ظاهرا اوضاع هنوز هم قابل تحمل است.
6.
پادکستی گوش می کردم در مورد مهاجرت ایرانی ها، می گفت ظاهرا بعد از 88 یک موج مهاجرتی داشته ایم در کشور.
بر مبنای مشاهده حرف می زد نه آمار و تحقیق. اما اگر مبنا همان مبناها باشد ظاهرا بعد از 98 هم یک موج خواهیم داشت.
بعد از وصل شدن اینترنت، بعضی ها گفتند اولین کاری که کرده اند استارت زدن کارهای مهاجرت بوده.
7.
یک تفکر سنتی بود بین پدر و مادرهای نسل ما، با این فاز و فضا که آرزوهایشان را توی بچه هایشان می دیدند.
فداکاریشان برایم تحسین برانگیز بود و هست.
اما یکبار که دیدم دختر عموی بیست و چند ساله ام داشت می گفت آرزو دارد دخترش برود المپیک خنده ام گرفت. با خودم گفتم: تو دیگر چرا آرزوهایت را توی بچه ات می بینی؟ اگر دوست داری او بروند المپیک، لااقل خودت هم برو توی پارک یکمی بدو.
این روزها هم که می شنوم می گویند به خاطر بچه هایمان می خواهیم برویم برایم عجیب است.
خیلی ها که می خواهند بروند می گویند این تصمیم برایشان یک گزینه نیست، یک اجبار است.
8.
اینترنت که وصل شد، من یک دامنه جدید خریدم.
برای راه انداختن یک بیزنس؛
که حیات و مماتش، وابسته به قطع و وصل شدن اینترنت است
و این ربطی به مثبت اندیشی و ندیدن شرایط ندارد،
من مجبورم زنده بمانم رفقا.
اجبارِ راهیانِ غرب را که با اجبار خودم مقایسه می کنم خنده ام می گیرد. خنده دار است، طنز دنیاست، شوخی خداست یا سرنوشت های خودساخته ماست؟
انگار ما در انتخابِ مجبور بودنمان هم رگه هایی از اختیار داریم.
10.
شما بعد از وصل شدن اینترنت، کدام اجبار را انتخاب کردید؟
3 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
همین که نوتیفکشن های برنامه ها برام اومد، گوگل رو باز کردم، سرچ کردم و بعد هم برای همین حق خیلی ساده و بدیهی کلی اشک ریختم! من هیچوقت فکر نمیکردم یه روز برای نبود گوگل گریه کنم ولی انگار بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم خشمگین و مستاصل بودم سمیرا، تمام روزهای بعد نشستم و فکر کردم باید چکارکنم؟ من حتی به رفتن هم فکر کردم! من الان هم که اینجا نشستم و تایپ میکنم توی دلم چند زن دارند رخت میشورن و توی سرم دعواست انقدری که دلم میخواد هیچ کاری نکنم!
تو همیشه اونجایی که خودت نمیدونی حرفی بهم میزنی که میگم سحر خاعک! ببین این بچه رو:))) میشه بازم خودت ندونی و یه چیزی بگی؟
حالا اجبارتو انتخاب کردی ای دوست؟
دقیقن مشکلم همینجاست که فکر و خیال فلجم می کنه!