

درست لحظه ای که داشت با ذوق و شوق از ایدئولوژی هاش توی دانشگاه و کارهایی که دستش داده بود تعریف می کرد، یک تکه دیگه از کیک شکلاتی بریدم و گذاشتم توی دهنم.
به اوج ماجرا رسیده بود، طوری که چشمهاش از هیجان تعریف کردن روزهایی که بی خیال و آزاد بوده برق می زد و یک کمی بگی نگی، صداش عوض شده بود. حالا دیگه می دونستم نازک تر شدن صداش مال وقتاییه که از به یاد آوردن یه چیز و حرف زدن در موردش ذوق زده می شه، اومدم بپرسم سال چندم بوده که این اتفاق افتاده که یهو یه چیزی زیر دندونم صدا کرد: تِرِق.
خودم رو نباختم و سعی کردم حالت چهره م رو بی تغییر نگه دارم.
رسیده بود به کلاس معارف و داشت در مورد حاضرجوابی هاش که به یه جنگ تمام عیار با استاد تبدیل شده بود حرف می زد. سعی کردم خرده کیک ها رو آروم آروم از این طرف دهنم به طرف دیگه منتقل کنم و همزمان به تمام چیزهایی که میتونه منشا اون صدای ترق باشه فکر کردم.
چوب دارچین؟ آخه تو کیک شکلاتی دارچین کجا بود. دونه کاکائو؟ کجای دنیا دونه کاکائو می ریزن تو کیک؟ ناخن شکسته شده ی شیرینی پز؟ چندشم شد.
-همه کلاس ساکت شده بود بچه ها نفسشون بالا نمیومد، علی دوستم گفتم براتون ازش، زیر لب گفت پاشو برو حذف کن که این درسو افتادی…
زبانم را کردم وسط توده ی کیک و به آرومی شروع کردم به جستجو.
–دیگه اون آخراش که استاد دید نمی تونه بحثو جمع کنه گفت مشکلت دقیقا همینه که درست اعتراض کردن رو بلد نیستی. خودتو محدود کردی به این غرغرایی که سر کلاس من می کنی ولی…
چیزی پیدا نمی شد. هر جا و هر وضعیت دیگری بود یک جوری محتویات دهانم را بیرون می ریختم. اما اینجا توی این کافی شاپ تاریک و وسط این همه آدم پر فیس و ادا جای هیچ حرکت اضافه ای نبود. البته که گیر اصلی به خاطر این بود که جلسه پنجم یک خواستگاری سنتی را کشانده بودم اینجا.
-خلاصه اون روز جمع شد ولی این استاده دیگه منو هرجایی می دید راهشو کج می کرد. چیزی اذیتتون می کنه؟
سرم را تکان دادم و لبخند زدم. کیک های ریزه و پراکنده ی توی دهانم را در یک صدم ثانیه گوشه لپم چپاندم و سریع گفتم نه. ترم چند بودین که این اتفاق افتاد؟
-ترم سه. بعد از همین قضیه بود که ….
وسط این هیر و ویر حرف های ساناز مثل رگبار سمت ذهنم شلیک می شد. روزی که تلفن کرد صداش باز هم خش دار شده بود، از آن خش هایی که هر بار بعد از یک دعوای مفصل با رضا تا چند روز توی همه حرفاش به گوش می رسید. ماجرای این خواستگار محترم را که براش تعریف کردم، نفهمیدم یهو چش شد که گیر داد که باید باهاش جایی بری که بتونی طرز غذا خوردنشو ببینی. بفرما اینم از چیز خوردن، فعلا که این تله دامن خودمو گرفته.
دستمال کاغذی را برمی دارم. نقشه م اینه که تو چند مرحله محتویات دهنم رو توش خالی کنم. فکر کنم اگه چند بار پشت سر هم این کارو بکنم همش بیاد بیرون و راحت بشم.
به چایی خوردنش دقت کن. ببین هورت می کشه یا نه اگه قند برداشت ببین صدای جویدنش زیر دندوناش میاد یا مثل آدم می ذاره خودش کم کم آب بشه
دستمال را جلوی دهانم گرفتم، زل زده بود به من. فقط یه کمی کشیدمش روی لبم.
-البته من کوه زیاد می رم این عادت از وقتی رفتم سر کار برام ایجاد شد چون تا قبلش آدم پایه نبود، شما چی؟ فکر می کنید دوست داشته باشید؟
با هزار عذاب سعی کردم همه چیز را عادی جلوه بدم.
-دوست که دارم ولی منظم نمی رم. به قول شما آدم پایه می خواد ولی من نداشتم پایه ثابتشو.
-اشکالی نداره با هم میریم ایشالا.
چلوکبابی حتما برین اونجا معلوم میشه پیاز خوردن عادت همیشگیش هست یا نه
پشت تلفن چقدر به حرف های ساناز خندیدم. گفتم بی خیال بابا، این یارو با خط اتوی شلوارش هندونه قاچ می کنه، فکر نکنم نیازی به این کارا باشه.
-چیزی اذیتتون می کنه؟ احساس می کنم معذبین.
– نه نه خوبه. یه کمی به دود سیگار حساسم
-وای آره منم همینطور. اصلا خوشم نمیاد…
برو بابا. همشون تو این موقعیتا جنتلمن میشن. جون هرکی دوست داری حواستو جمع کن یاسمن. ببین سر سفره با دهن پر حرف می زنه یا اون لقمه کوفتیو قورت میده بعد افاضاتشو می پراکونه….
یه کمی پرحرف که بود. این را از همان جلسه اولی که آمدند خانه مان فهمیدم. اما با مزه تعریف می کرد و کار را برای منی که نسبتا کم حرف بودم راحت می کرد. برعکس من که این بار از همیشه معذب تر بودم او راحت تر و خودمانی تر شده بود. رفت سراغ کیکی که توی پیش دستی کنار دست راستش بود.
کیک را با چنگال نصف کرد، گذاشت توی دهنش و شروع کرد به جویدن.
این بار من زل زدم به صورتش به این امید که یه دفعه یه چیزی بره زیر دندونش، یه لحظه چشماش صاف وایسته و بگه یه چیزی توی این کیکه هست و منو راحت کنه.
راحت و بی خیال یک دور جوید و دوباره شروع کرد به حرف زدن.
همچنان زل زده بودم به دهنش و حالا داشتم محتویات قهوه ای کیک را می دیدم که روی زبانش بودند و چسبیده بودند به دندونهاش و او با بی خیالی داشت یک خاطره دیگه از دوران دانشجوییش تعریف می کرد.
فکر کنم زیادی چشم هام توی شوک ایستاده بودند چون دهانش را بست. گلوش را صاف کرد و گفت: گوشتون با منه؟
لبخند زدم، یک نگاه گذرا به چشم هاش کردم و گفتم بله. کیک را چسبانده بودم به سقف دهانم. مرا می کشتی حاضر نبودم قورتش بدم.
-کیکش خوشمزه س، چرا نمی خورید؟
و یک تکه دیگر برداشت.
به ساناز که گفته بودم اصرار دارند تابستان تمام نشده عقد کنیم جیغش در آمد که نه. در مورد همه چیز باید با هم حرف بزنین. باید سنگاتو وابکنی باهاش. در مورد دین، سیاست، خانواده و رابطه تون و همه چیزای دیگه. یه جلسه رو هم کلا بذار برا قول و قرار گذاشتن در مورد بهداشت فردی.
چقدر اولش به حرف های ساناز خندیده بودم. گفتم به خدا این یکی توی پکیج هیچکدوم از این مشاورای ازدواج نبود.
سعی کردم تمرکز کنم، گوشمو سپردم به حرفاش که یهو به جای کلماتش صدای ملچ مولوچش گوشم رو لرزوند.
آره نیست واسه همینه که زنای بدبخت تازه بعد ازدواج می فهمن باید چیا رو اتمام حجت می کردن با این بچه ننه ها.
قهوه را که هورت کشید بلند شدم. گفتم ببخشید و رفتم سمت پذیرش.
سرویس بهداشتی کجاست؟
کیک را که حالا شبیه یک تکه خمیر قهوه ای شده بود از دهانم خارج کردم و انداختم کف دستم. باید می فهمیدم این چیزی که زیر دندانم رفته بود و حالم را به هم زده بود چی بود.
اگه واقعا ناخن بوده باشه رودربایستی رو می ذارم کنار و میرم داد و بیداد راه میندازم.
آب را گرفتم روی دستم و دنبال منشا این حال به هم خوردگی گشتم.
نخیر دیوونه. باید در مورد همه این چیزا باهاش حرف بزنی. خیلی رک و مستقیم. ببین عادت داره چند روز یبار بره حموم؟ نظرش در مورد هورت کشیدن چیه؟ سیگار می کشه یا نه. ببین نمی گم مچشو بگیر و اینا رو بهونه کن واسه این که زنش نشی اما باهاش اتمام حجت کن. ببین مهمه یاسی بهش بگو که تابستونا باید هر روز دوش بگیره. بگو که باید شبا قبل خواب مسواک بزنه نه صبحا بعد بیداری. این حرفا رو باید الان بهش بزنی نه وقتی زنش شدی. کاری نکن اوایل ازدواج انقدر بخوره تو ذوقت که ندونی چیکار کنی و تازه بخوای آقا را تربیت کنی
پیداش کردم. ریز و خرد شده بود اما قابل تشخیص بود: پوسته تخم مرغ.
راحت شدم. احساس چندشی که این همه تحملش کرده بودم از بین رفت. نیازی به قشقرق راه انداختن هم نبود. موقع کیک پختن های خودم هم پیش می آمد، سفیده را که از زرده جدا می کردم گاهی یک تکه از پوسته تخم مرغ میفتاد توی ظرف. من با قاشق درش می آوردم اما معلوم بود آشپزهای اینجا خیلی حساسیت به خرج نمی دن.
برگشتم پشت میز.
دوباره پرسید: حالتون خوبه؟
گفتم: خوبم. فکر کنم بهتره دیگه کم کم بریم. نظرتون چیه دفعه بعد بریم یه جای سنتی تر؟ دلم هوای کباب کوبیده کرده.
2 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
سلام خانم کرمی گرامی
مدت ها سرم شلوغ بود و نتونستم به سایت شما سر بزنم. امروز فرصتی دست داد تا به چند نفر از دوستان سری بزنم و خدا رو شکر قسمت شد به سایت شما هم بیام. پست جالبی بود و کمی خاطرات گذشتۀ من از دوران جوانی زنده شد. براتون سلامتی و موفقیت آرزو می کنم. مانا و نویسا باشید.
خوب بود 🙂
امیدوارم همه چیز رو به راه بوده باشد و آن پوسته تخم مرغ خوش یمن باشد:)
داستان کبابی را هم اگر چیزی داشت بنویسید