

دو سه سالی هست که سعی می کنم موقع قضاوت کردن در مورد آدما گرفتار استریوتایپ نشم. احتمالا دلیلش اینه که چون خودم زیاد قربانی این مدل تفکر شدم حواسم هست که کمتر دیگران را قربانی کنم. خلاصه که لااقل سعی می کنم آگاهانه کسی رو برمبنای جامعه ای که بهش تعلق داره قضاوت نکنم، جاهایی هم که از دستم در رفته ناخودآگاه بوده و دیگه به بزرگی خودتون ببخشید، باید روی ضمیر ناخودآگاهم بیشتر کار کنم.
خب بگذریم. الان می خوام یه چیز دیگه بگم.
درسته که من تمام تلاشم رو می کنم آدم ها رو به خاطر خصوصیات قومی و قبیله ایشون قضاوت نکنم اما بعضی حرف ها و کارها هست که اگه از کسی بشنوم، چنان قضاوت منفی ای در موردش می کنم که همه سلاطین استریوتایپ جهان پیشم لنگ میندازن.
یکیش این جمله است:” حوصله م سر رفته”
آخه مگه می شه وسط این همه کاری که باید انجام بدیم کسی حوصله ش سر بره؟
شاید الان فکر کنید قصد دارم پرمشغله نمایی کنم و بگم من از اون پروفشنال هایی هستم که مدیربرنامه هام ساعت پروازهامو مرتب باهام چک می کنه.
نه اینطوری نیستم.
ولی آرزو دارم یه بار ته و توی ذهنمو جستجو کنم و ببینم هیچ کاری برای انجام دادن ندارم و بتونم بلند داد بزنم حوصله م سر رفته.
چرا هیچ وقت این آرزوم برآورده نمی شه؟
چون علاوه بر کارای روزانه و شخصی و شغلی که هممون داریم، سال های ساله ( شاید نزدیک 8 سال) که دو تا پرونده همیشه باز گوشه ذهنم دارم، یکیش وبلاگ نویسیه و دومیش زبان خوندن.
یعنی به محضی که نفس اماره م فرمان می ده که بگو حوصله م سر رفته، لوامه از اون طرف فریاد می کشه که خب وبلاگ بنویس. خب زبان بخون.
اما یه بحثی هست: آیا در تمام این سال ها من این دوتا کار رو واقعا انجام دادم؟
می تونید حدس بزنید که نه.
این همه مقدمه چینی برای این بود که اعلام کنم که توی این پست می خوام پرونده وبلاگ نویس نشدنم رو از جنبه های مختلف بررسی کنم و تهش یه بیانیه هم صادر کنم و اعلام کنم که از این به بعد این پرونده به روش دیگه ای به جریان می افته.
پرده اول
اولین باری که فکر وبلاگ نویسی به سرم زد، 15-16 سالم بود. احتمالا می تونید تصور کنید که از چه سبک وبلاگایی خوشم میومد. سپیده متولی و نسترن وثوقی این مدلی می نوشتن. منم می خواستم مثه اونا بنویسم ولی نه خودم شاعر بود نه به کتابای خوب و خوشگل که برای اولین بار شعراشون رو منتشر کنم دسترسی داشتم. ماه ها می نشستم به این فکر می کردم که اسم وبلاگ رو چی بذارم؟ یا یه عالمه منتظر می موندم برم نمایشگاه کتاب و کتابای ادبی بخرم و توی فرایندی که طی می شد وبلاگ نویسی کلا از مزه میفتاد.
به این فرایند کند، اینترنت کارتی و سرعت خاطره انگیزش رو هم اضافه کنید تا متوجه بشید که چقدر بهونه داشتم برای وبلاگ ننویس بودن.
توی همون دوران، توی یکی از سرچای اینترنتی رسیدم به یه پست که کلا مسیر نوشتنم رو عوض کرد. یادم هست که توی اون پست گفته شده بود که مثلا به مخاطب احترام بذارید، توی بلاگتون موسیقی نذارید و غیره. همه این ها برام قابل پذیرش بود، تا این که رسیدم به این جمله:
”بیشتر وبلاگای ایرانی فقط برای جلب توجه جنس مخالف نوشته می شن.”
خب اگه منو توی اون سن می شناختین می دونستین که حاضر بودم بمیرم اما کاری نکنم که کسی فکر کنه می خوام توجه جنس مخالفمو جلب کنم.
اعتراف می کنم که سال های سال یکی از بزرگترین موانع ذهنیم برای این که وبلاگ ننویس باشم همین جمله ای بود که دوست عزیز شیرپاک خوردمون توی پستش نوشته بود.
پرده دوم
سال ها گذشت و با محمدرضا شعبانعلی آشنا شدم. اگر ایشون رو میشناسین که هیچ؛ اگر هم نمی شناسین یه سرچ کوتاه بهتون نشون می ده که چقدر همه رو به وبلاگ نویسی تشویق می کنن.
دوباره عزمم رو جزم کردم که وبلاگ نویس بشم.
برای این که تعهد بیشتری برای خودم ایجاد کنم تصمیم گرفتم برای وبلاگم پول خرج کنم. به خاطر همین رفتم سراغ خرید سایت. دامنه رو به اسم و فامیل خودم خریدم و هاست رو هم ثبت کردم و چون فکر می کردم وردپرس خیلی آسونه خودم شروع کردم به طراحی سایت.سایتو مرحله به مرحله ساختم و یکی از این قالبای رایگانم انداختم روش و فکر کردم دوران وبلاگ نویسی شروع شده. اما نشد.
ظاهر سایت اصلا اون چیزی نبود که دوست داشتم و در نوشتن هم حسابی تنبلی می کردم. یه 20 -30 تایی پست نوشتم اما بعدش رفتم سر کار.
این بار بهونه ها تازه تر شدن. سرکار می رفتم و کارم یه چیزی بود که نه خودم بهش مسلط بودم و نه قرار بود کسی بهم یاد بده.
اما ولش کنین اینا همه ش بهانه است.
سایت رو بهمن 96 سپردم به یه فریلنسر که قالب واینجور چیزاشو درست کنه.
دلگرم شدم و شروع کردم به دوباره نوشتن تا این که یه روز از خواب پاشدم دیدم سایت بالا نمیاد.
اهل فن می گفتن سایت مورد حمله DDOS قرار گرفته. در ادامه می گفتن که این حمله توسط یه هکر باید انجام شده باشه و برای خود هکر هزینه و وقت گذاشتن داره و تعجب می کردن که چرا باید کسی وقت و پول گذاشته باشه که سایت من رو داون کنه؟
راستش خیلی احساس باکلاس بودن بهم دست داد.
شما مقایسه کنین با این که بهتون بگن دوست داری اسهال استفراغ بگیری یا سامیوآنلرژی؟ خب از اونجایی که اینستاگرام ثابت می کنه ما عاشق باکلاس به نظر اومدنیم، فکر می کنم اکثرمون دومی رو انتخاب می کردیم. چون حتی اگه قرار باشه از یکی از این بیماری ها بمیریم، بیماری ناشناخته سامیوآنلرژی که من الان از خودم درآوردم از اسهال استفراغ مرگ زیباتری برامون رغم می زنه.
خب خلاصه که یه مدت طولانی هم درگیر درست کردن این حمله بودم. که معلوم نبود کدوم هکر کلاه به سری اشتباهی به جون بلاگ بیچاره من انداخته.
بعدش کارمو از دست دادم و طبق هرم نیازهای مازلو، کار پیدا کردن نسبت به وبلاگ نویسی خیلی مهم تر به نظر میومد.
بعدش کار پیدا کردم و پرونده جا افتادن و به غلطک افتادن توی کار جدید خیلی مهم تر از بلاگ نویسی به نظر می رسید.
می بینید؟ اگه دست روی دست بذارم همیشه کارهای مهم تری توی زندگیم هستن که باعث می شن وبلاگ نویسی به حاشیه بره.
اما وبلاگ نویسی انگار یه پرونده همیشه باز توی ذهن منه که تا زمانی که من به کمیت دلخواهم نرسم و نوشته هام به کیفیت دلخواه نرسه، رضایت درونیم براش تامین نمی شه. کمیت نوشتن برای نویسنده شدن بسیار بسیار مهمه و همونطور که خانم کامرون توصیه کردند می خوام از کمیت مراقبت کنم و کیفیت را به فرشته الهام بسپارم.
به خاطر همین قراره از این به بعد این جا بیشتر و بیشتر بنویسم. ( برای خودم شاخص هم دارم و تعداد پست رو هم حتی می دونم یا حتی این که چند روز یک بار و فلان. اما شعبانعلی درونم می گه که بهتره موجودی کیسه عزت نفسمو بیخودی حراج نکنم و عددی نگم که فردا ننگم آیه جهان با این فراخی تنگم آیه)
فقط یه بحث دیگه می مونه
برندسازی شخصی که یکی از اتفاقات حاشیه ای وبلاگ نویسیه، با سبک و سیاقی که من قراره پیش بگیرم ممکنه با خطراتی مواجه می شه.
مدت هاست دارم به این موضوع فکر می کنم.
این که بخوام به کمیت بیشتر از کیفیت اهمیت بدم، یا حاضر باشم یه پست رو سریع جمع کنم و منتشرش کنم باعث می شه هم غنای محتوا تحت تاثیر قرار بگیره و هم لحن و ساختارش. کما این که توی همین پست می بینید که دارم محاوره می نویسم و فارسی معیار رو فراموش کردم. این برای منی که کارم و تخصصم و آینده م رو کپی رایتر شدن می دونم می تونه ناقض برندسازی شخصی باشه.
اما چطوری این معضل رو برای خودم حل کردم؟
اول از همه این که برندسازی شخصی رو یه مدل دیگه ای برای خودم تعریف کردم. برندسازی شخصی بنظرم اصلا معنیش این نیست که بخوایم یک متخصص عصا قورت داده به نظر برسیم. متخصص بودن منافاتی با دوست بداری بودن نداره. نمونه بارزش ست گادینه که حرفاش کاملا تخصصیه اما در ساده ترین کلمات بیانشون می کنه. یا حتی می ری وبلاگش کال تو اکشنش این تعریف شده که بزن رو کله کچل من.
شاید خیلی وقتا مسیر این وبلاگ نویسی بره به این سمت که من بخوام از داستانای شخصیم بگم، بخوام از شکستا و نقطه ضعفام بگم. یا حتی ادعا کنم که می خوام کپی رایتر بشم اما غلط املایی داشته باشم. خب این به نظرم مثه این میمونه که کسی که رشته تجربی می خونه و قصد داره پزشک بشه شماتت کنیم که چرا توی کاغذ چرک نویسش تستای زیست شناسی رو غلط حل کرده.
به هر حال من می خوام پرسنال برندم کاملا هیومنایز باشه و بیخودی وانمود نکنم که همین الان یه کپی رایترم. کما این که تجربه بهم نشون داده انقدر وانمود کردن به متخصص بودن و اتو کشیده بازی در آوردن خیلی جاها به ضررمون هست حتی.
ضمن این که من 25 سالمه ( بقیه می گن 26 ولی خب شما باور نکنین. حتی هستند یه عده دشمن و عدو دور و بر من، که معتقدن اسفند 71 مساوی با 72 نیست ولی خب من می دونم شما هم مثه من معتقدید که هست و الان 97 منهای 72 می شه 25 سال. ایراد دیگه که متخصصین محتوا می تونن بگیرن اینه که الان من با این جمله بالا محتوام رو ازحالت همیشه سبز درآوردم. چون ممکنه یه نفر این پست رو در سال 98 یا 99 یا قرن آینده بخونه که خب باید بگم اتفاقا در تمام سال های آینده هم من 25 سالمه و قراره روی این سن ثابت بمونم. پس محتوا اتفاقا سبز باقی خواهد ماند. ) داشتم چی می گفتم؟ آهان من 25 سالمه و حتی اگه یه روز قرار باشه با یه پروفسور ملاقات کنم وایشون قرار باشه منو از روی وبلاگم بشناسن و قضاوت کنن باز هم ترجیح می دم متناسب با سنم رفتار کرده باشم، تا این که همش بخوام نگران این باشم که نکنه حرف نابه جایی بزنم و کار بدی انجام بدم. به هر حال فکر می کنم حالا حالا ها جایزالخطا باشم.
این از روشن شدن تکلیف من در برابر برندسازی شخصی.
یه نکته دیگه این که علاوه بر وبلاگ، حضورم توی لینکدین و توییتر هم بیشتر می شه. چون به خاطر شغلم بهش نیاز دارم. اعتراف می کن که از لینکدین خوشم نمیاد اما نمی شه انکار کرد که جامعه خوبی حضور دارند اونجا. اما برای توییتر برنامه های خاصی دارم که البته چون با اسم مستعار انجام می شه توضیح خاصی نمی دم در موردش.
و در آخر، احتمالا از تعداد بالای کلمه های انگلیسی درون متن، حدس زدید که پرونده زبان انگلیسی هم به طور جدی قراره پیگیری بشه. بعدها در موردش خواهم نوشت.
همین.
2 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
تجربیاتتون عالی بود. در واقع منم هیچ وقت نتونستم با لینکدین ارتباط خوبی بگیرم ولی هممون مجبوریم اونجا صفحه ای داشته باشیم و حضور نداشتن در چنین شبکه حرفه ای نوعی نقص به حساب می آید
[…] پرسنال برند، جایگاه سازی، شبکه سازی یا خودکلاس گذاری؟ […]