

یکی از خوبی های وبلاگ نویسی اینه که با خوندن نوشته های قبلیت می تونی بفهمی مثلا دو سال پیش چقدر مزخرف فکر می کردی؛ یا می بینی که یک کلمه از ایدئولوژی های سه سال قبلت رو قبول نداری؛ یا مثلا اینکه دیگه حاضر نیستی حتی یه روز هم طوری زندگی کنی که به سبک زندگی یک سال پیشت نزدیک باشه.
هرچند این موضوع که نوشته های قبلی رو پاک نمی کنیم و هر لحظه ممکنه یه نفر از راه برسه و بخوندشون و اونم به اندازه این روزهای خودت کلماتت و طرز تفکر سابقت رو مزخرف ارزیابی کنه باعث می شه اکثر وبلاگ نویس ها توی نوشتن قدری احتیاط به خرج بدن، اما به نظرم ذات زندگی ما و ذاتِ تغییرپذیریِ سریعِ دنیای ما، اجازه می ده یه کمی بازتر فکر کنیم و از بیان چیزایی که ممکنه 4 روز دیگه قبولشون نداشته باشیم اونقدرها هم واهمه نداشته باشیم.
چیزی که در ادامه می نویسم یه جور نتیجه گیری و جمع بندی تجربه های من تا اینجا و نگرشیه که تا 19 اردیبهشت 99 بهش رسیدم، قبول و باور دارم که بسیاری از جملاتش رو باید با «به نظرم»، «فکر می کنم»، «شاید»، «ظاهرا»، «تا اینجای کار به این نتیجه رسیده ام» و «تجربه های محدود من نشان می دهد» شروع کنم؛ ولی از من قبول کنید که این طور نوشتن به قدری لفظ و معنا رو در این سبک نوشته ها تحت تاثیر قرار می ده که عملا متن از سکه می افته و به درد لای جرز دیوار هم نمی خوره. پس ما این کلمات و عبارات را به قرینه معنوی حذف می کنیم اما بهشون توجه داریم. در واقع می تونم بگم این نوشته بیشتر حدیث نفسه و مخاطب اول و آخرش خودمم، به خاطر همینه که جملاتش شاید تا حد زیادی امری و مطلق به نظر برسه که امیدوارم بر من ببخشید.
1-هرگز موارد استثنا را الگو قرار نده (یا به میانگین خیلی خیلی توجه کن)
اگه تجربه فعالیت توی بورس رو داشته باشید حتما می دونید که یه عالمه از شاخص هایی که توی تحلیل تکنیکال ازشون استفاده می کنیم، به انحاء مختلف از روی میانگین ها به دست میان. ریاضیات بارها توی مسئله های مختلف به ما ثابت کرده که چیزی که به واسطه متوسط ها به دست بیاد بسیار بسیار قابل اتکاست، اما ظاهرا ذهن خودفریب ما خیلی تمایل داره استثناهای دلخواه خودش رو معیار قرار بده.
برای خود من، یه زمانی «متوسط» یه کلمه کاملا نکوهیده توی فرهنگ واژگان زندگیم بود؛ در حد یه فحش راستش. اما این روزا به قدری نگرشم نسبت به این کلمه تغییر کرده که اگه یه آدم 15-16 ساله بیاد پیشم و در مورد انتخاب رشته و مسیر شغلیش مردد باشه تنها توصیه ای که براش دارم اینه که هر انتخابی که قراره بکنه دقیقا و مشخصا به متوسط وضعیت آدم هایی نگاه کنه که قبلا توی همون مسیر قدم برداشتن.
به متوسط درآمد، به متوسط ساعت کاری، به متوسط سختی شغل، به میانگین پیشرفت شغلی، به متوسط رضایت شغلی، به متوسط شان اجتماعی، اصلا به متوسط اینکه چند درصد از اون آدم ها، اون مسیر رو نصفه کاره رها کردن و چند درصد تونستن طاقت بیارن.
دقیقا متوسط ها و نه وضعیت سرشاخه ها و آدم های شاخص اون مسیر.
ول کنید این حرفای اساتید موفق و مدعی های توسعه فردی رو. این که بهترین باش و اولین باش و چیزی که دوست داری رو انتخاب کن و بعدش با تلاش به هرچی که می خوای برس چیزایی هستن که هممون دوست داریم، در جایگاه انگیزه دادن هم خوبن اما نباید اجازه بدیم فریبمون بدن.
چند نفر رو این سال ها دیدیم که توی دبیرستان رشته تجربی رو انتخاب کردن؟ آمار می گه خیلی خیلی زیاد. چند نفرشون موفق شدن پزشکی و پیراپزشکی قبول بشن و برن دانشگاه دولتی؟ آمار می گه خیلی کم.
استثناها همه جا هستن. خیلی راحت می تونن ذهن ما رو درگیر کنن، خیلی خوب می تونن ما رو اغوا کنن، باید مراقب باشیم.
این که همکلاسی دوران دبستانمون که اتفاقا خیلی هم خنگ بود، رفته آمریکا و داره تو یه شرکت بین المللی کار می کنه و از استوری های اینستاگرامش برمیاد که خوشبخت و راضیه، بازم می تونه یه مورد استثنایی باشه. این به تنهایی دلیل کافی نیست که منم فکر کنم مهاجرت از ایران، یه مسیر کاملا صعودی برای منه. شاید لازم باشه از 10 نفر دیگه هم که توی این چند سال رفتن نظرسنجی کنم و دقیقا بپرسم که احتمال می دن چند سال دیگه توی کشوری که ساکن شدن، مالک یه خونه برای خودشون بشن؟
چقدر دیدیم که تلویزیون یه پکیج آموزشی رو تبلیغ می کنه که یه آدم تنبل با معدل 13 رو به رتبه سه رقمی کنکور تبدیل کرده؟ خیلی زیاد. شاید بهتره حواسمون باشه که شاید این یه استثناست که نمی تونه معیار کافی برای این باشه که اون پکیج منو هم موفق می کنه.
مثال های دنیای کار و تحصیل شاید قابل درک تر باشند اما توی زندگی شخصی هم می شه یه عالمه مورد پیدا کرد که ما رو به این نتیجه می رسونه که نباید خیلی هم موارد استثنا رو الگوی خودمون قرار بدیم.مثلا اینکه پیغمبر اسلام، خدیجه ای رو به همسری می گیره که سال ها از خودش بزرگتره و اتفاقا زندگی مشترک خوبی رو هم تجربه می کنن، امکان موفقیت چنین ازدواج هایی رو برای ما بالاتر نمی بره.
اگه خودتونو رهروی مسیر موفقیت و توسعه فردی بدونین، اگه یه زمانی به قانون جذب زیادی اهمیت داده باشید یا 4 تا کتاب موفقیت و انگیزشی خونده باشید حتما مثل من گوشتون پره از داستان های سختکوشی آدم های استثنایی و موفقیت های عجیب و غریبشون. خب این قضیه کارو برای امثال من و شما سخت می کنه اما بنظرم بهتره یکمی از همچین نگرشایی فاصله بگیریم و واقع بینانه تر نگاه کنیم.
این که این وسط چقدر ریزش وجود دارد، این که افق زمانی چقدره ، این که چقدر باید هزینه فرصت بپردازیم، چقدر باید مستهلک بشیم و …چیزایی هستن که بی نهایت مهم تر از اون یه ریزه دوپامینی هستن که با خوندن داستانای موفقیت تو بدنمون ترشح می شن. کتابا و سخنرانی ها این بخش ها رو پوشش نمی دن متاسفانه. اما زندگی واقعی خیلی شیک می تونه بهمون ثابت کنه داشتن الگوهای انگیزه بخش، خیلی هم کار رو برای ما راحت تر نمی کنه.
من این روزها فکر می کنم کسی که سعی داره با نشون دادن وضعیت آدم های شاخ ما رو به انجام یه کار دعوت کنه یا شیاده و برای جیب ما نقشه کشیده یا کم خِرده و فقط دوست داره حرفی زده باشه و انگیزه ای داده باشه.
مخلص کلام این که بنظرم بهتره کوهی رو برای صعود انتخاب کنیم که اگه به قله ش نرسیدیم، اتراق کردن توی دامنه ش برامون رضایت بخش باشه.
2-شانس را به رسمیت بشناس
من مدت ها با مقوله بودن یا نبودنِ شانس درگیر بودم. مشکل اصلیم این بود که وقتی پای حرف آدم موفق ها می نشستم معمولا هیچ اشاره ای به خوش شانسی خودشون نمی کردن و سهمی براش در نظر نمی گرفتن و مشکل بزرگترم این بود که وقتی به حرف بازنده ها گوش می دادم معمولا همه تقصیرا رو مینداختن گردن بدشانسی.
حالا دسته اول قابل تحمل بود، اما اگه قرار بود تفکر دسته دوم رو بپذیرم عملا باید دست روی دست میذاشتم و هیچ کاری نمی کردم.
مشکل از جایی شروع شد که توی مقطع اخیر زندگیم، تو وضعیتی گیر کردم که به تعریف بدشانسی و بداقبالی شباهت وحشتناکی داشت. اشاره هایی داشتم بهش شاید سالها بعد رک و راست نوشتم ازش. فعلا فقط بگم که تغییر نگرش بدی رو داشت توی من به وجود می آورد، لازم بود تکلیف خودمو با مقوله شانس روشن کنم.
یه پست می خوندم توی وبلاگ جادی، ازش پرسیده بودن چطور انقدر موفق شده؟ صداقت توی جوابش واقعا تحسین برانگیز بود. می گفت من از بچگی این فرصتو داشتم که برم کلاس زبان و این خیلی تو مسیر برنامه نویسی و این جور چیزا کمکم کرد.
اگه جبر جغرافیایی، جبر مالی یا هر مدل جبر دیگه ای رو توی زندگیتون با گوشت و پوستتون لمس کرده باشید لابد درک می کنین که چیزی که جادی ازش حرف زده یه مصداق از خوش شانسی بوده.
خوشبختانه زندگی اونقدر جبرآمیز و از پیش نوشته شده نیست که ما اجازه داشته باشیم دست روی دست بذاریم و همه چیزو به دست تقدیر بسپاریم. اما متاسفانه اونقدرا هم دموکرات نیست که به همه به یه میزان فرصت بده.
میشه اسمای مختلفی روی خوش شانسی و بدشانسی گذاشت. خیلی علمی بخوای بگی می تونه یه متغیر در نظرگرفته نشده باشه، جورای دیگه بخوای بهش نگاه کنی می تونه همون نیکی ای باشه که خیلی وقت پیش انداختی توی دجله، می تونه حاصل دعای مادر باشه یا نتیجه نفرین معلم مدرسه. می تونه حتی حاصل سختکوشی زیادت باشه (بنا به این جمله که هر قدر بیشتر کار کنی بیشتر شانس میاری).
به هرحال به نظر من یه چیزی وسط همه برنامه ریزی های زندگی هست که اتفاقا عامل بسیار مهم و تاثیرگذاریه و خیلی هم دست ما نیست. باید حواسمون باشه که وقتی برای موفقیت نقشه می کشیم شاید بدشانسی در کمین باشه و همه چیزو خراب کنه.
پذیرش این مسئله می تونه تو اغلب موارد آرامش بخش باشه. حتی پذیرش اینکه بعضی آدم ها، با وجود تلاش کمتر و به واسطه شانس بیشتر می تونن خیلی راحت تر از ما به خواسته هاشون (یا آرزوهامون) برسن و چه بسا همیشه از ما جلوتر باشن هم می تونه تا حد زیادی رهایی بخش باشه.
هرچند همین الان هم که دارم اینو می نوسیم از به یاد آوردن بعضی از شکست های خودم و موفقیت های شانسکی بقیه قلبم تیر می کشه اما من یه راه حل نگرشی دارم که کمکم می کنه یه کم از بار منفی قضیه پیش خودم کم کنم. اونم اینه که وقتی حسرت خوش شانسی یه نفر دیگه رو می خورم به این سوال یه جواب صریح می دم: آیا حاضری دقیقا جای این آدم باشی؟
منظورم از دقیق، دقیقِ دقیقه. یعنی همون آدم باشی، تمام ویژگی های ظاهری و باطنی و موقعیتی و سنی و تجربه های زندگی، تمام چیزایی که باهاش به دنیا اومده و قراره تا آخر عمرش تجربشون کنه.
جواب من به این سوال همیشه نه بوده.
این نه خیلی خوبه. بهم ثابت می کنه توی این زندگی سرجای خودمم و تامام.
3-جوگیرِ آدمِ خاصی نشو
اگه تجربه هواداری از یه تیم ورزشی رو داشته باشید لابد دوروبرتون دیدید آدمایی که در واکنش به شور و هیجان بیننده های یه مسابقه اظهار نظر می کنند که: چی به تو می رسه؟ می دونی اینا چقدر پول می گیرن؟ و…
من مشخصا طرفدار این طرز فکر نیستم. ولی فکر می کنم این یه چیز ثابت شده به اکثر ماست که قهرمان هامون خیلی راحت می تونن دیگه قهرمانمون نباشن.
متفکری که یه زمانی از کلمه به کلمه های نوشته هاش یادداشت برداری می کردیم می تونه تو زمان کوتاهی توی ذهنمون جایگاهشو از دست بده، طوری که وقتی پست تازه ای منتشر می کنه یه نگاه سرسری به نوشته ش بندازیم و توی دلمون بگیم برو بابا. سیاست مداری که یه زمانی به خاطرش جامه می دریدیم می تونه تبدیل بشه به متهم ردیف اول ناکامی ها و سرخوردگی های این روزهامون.
این فراز و نشیبِ زندگی اجتماعی ماست. ولی شاید بهتر باشه یه آدم رو اونقدر توی ذهنمون بزرگ نکنیم که اگه افتاد و شکست تمام چیزایی که به اون آدم گره خورده بود برامون بی معنی بشه.
به نظرم لازم نیست اونقدرا به آدمای تاثیرگذار زندگیمون امتیاز بدیم که تمام سکه های قلکمون تموم شه و اون آدم بشه سرمایه اصلی زندگی ما. لازم نیست خیلی سعی کنیم به دیگران ثابت کنیم آدمی که دوسش داریم خیلی خارق العاده س، جوری که اگه اون آدم بی اعتبار شد برای ما هم چیزی باقی نمونه.
انسان هایی که واقعا و به ذات بزرگند معمولا به ستایش ما کمتر محتاجند و اون هایی که به اندازه کافی بزرگ نیستند و فقط پف کردن بهتره بهشون زمان بدیم شاید پف اضافی بخوابه، اونوقت شرمنده اشتباه و تشیخص مزخرف خودمون نمی شیم.
4-هر جا هیاهو خیلی زیاد بود، شک کن
یه جریان فکری هست بین اهالی محتوا، می تونیم اسمشو بذاریم مکتبِ محتوا برای محتوا. سایت هایی هستند که در ستایش محتوا، تولید محتوا می کنند. آژانس های تبلیغاتی ای هستند که در ستایش بازاریابی و تبلیغات، تبلیغ می کنند.(و باعث میشن در بازاریابی و تبلیغات اسیر اشتباهات بشیم) این ها معمولا خوب شلوغ می کنن و هیاهو راه می ندازن اما اغلبشون طوری اسیر تعاریف شدن که از عهده انجام یک پروژه متوسط بازاریابی برنمیان.
من روی این قضیه یه ریزه حساسم و خیلی مثال می بینم ازش، قضیه اینه که یه جاهایی انقدر هیاهو و تبلیغ و تلقین مثبت در مورد یه چیز زیاد می شه که خیلی راحت اون چیز تبدیل می شه به علاقه جمعی خیلی ها، دوست داشتنش مد می شه انگار و هرگونه مخالفت باهاش تبدیل به یه گناه نابخشودنی از طرف خیل هوادارانش می شه.
برندها زیاد از این کارا می کنن، مثال هاش تو دنیای تجارت خیلی شناخته شدس. مثلا آزمایشی شد روی دو دسته از مردم که یه دسته شون خاطرخواه پپسی بودن و دسته مقابل طرفدار کوکا کولا. هرکدومشون فکر می کردن اونی که دوست دارن فوق العادس و طعم اون یکی افتضاح. بهشون نوشابه ها رو بدون اسم برند دادن و نتیجه قابل حدسه: خاطرخواها نمی تونستن تشخیص بدن این نوشابه پپسیه یا کوکا!
این می تونه نشون بده که اون چیزی که یکی از مهمترین معیارا در مورد یه خوردنیه، یعنی طعم، می تونه تحت تاثیر تبلیغات و هیاهوها به حاشیه رونده بشه.
نمونه دیگرش کتاب های پرفروش این روزها، کتاب های جوجو مویز مثلا که ایرانی نیست و میشه راحت بهش تاخت.نویسنده ای که هر دختر ایرانی ای فکر می کنه باید همه کتاب هاشو بخونه و بعدش عکسشونو کنار یه فتجون قهوه توی اینستاگرام بذاره.
مثالِ خطرناک تری هم داره این موضوع. فیلم های اصغر فرهادی مثلا:) کیت کت و نوتلا مثلا.
ببینید من نمی گم اینا بدن، نخوریم نبینین نخونیم. فقط از این می ترسم که نکنه یه جاهایی دارن گولمون می زنن. از این می ترسم که ما مثل مردمی باشیم که توی اون قصه قدیمی منتظر بودن پادشاه با لباسِ فاخرش از راه برسه و وقتی پادشاه رو برهنه می بینن هیچکس به چشمای خودش اعتماد نمی کنه و همه تظاهر می کنن که دارن لباس خوشگل پادشاهو می بینن.
شاید بهتره از این به بعد موقع انتخاب ها و دسته بندی علایقمون یا موقع تجربه کردن یه چیز جدید از خودمون بپرسیم من اینو واقعا دوست دارم یا چون همه دوسش دارن منم فکر می کنم دوسش دارم؟ من واقعا از دیدن این فیلم لذت بردم و حس کردم یه سروگردن از بقیه فیلما بهتره یا چون جشنواره های خارجی بهش جایزه دادن منم دارم سنگشو به سینه می زنم؟
این کار البته، کار آسونی نیست. نه تنها یه چالش همیشگی برای آدم درست می کنه بلکه اگه به این نتیجه برسی که خیلی جاها، نظر متفاوتی نسبت به علائق جمعی داری باید بایستی و تاوانشو بپردازی. چون همونطور که پیوستن به علایق جمعی یه حمایت مطلوب برای آدم به ارمغان میاره، پشت پا زدن به این مدل «دوست داشتنی های مد شده» هم معمولا عواقبی داره.
به هر صورت به نظرم این چالش دوست داشتنیه، چون وقتی فارغ از هیاهوها و مدشدگی ها سراغ چیزی می ری که خودت پیداش کردی می تونی به اصالت برسی و آدمای اصیل معمولا آدمای جذابی هستن.
همین.