

مرگ آن است که نفس، اعضا و جوارح را رها کند و به حال خود بگذارد. همانطور که یک صنعتگر هنگام استراحت ابزار کار خود را رها می کند؛ و این حقیقت آن زمان برای شما روشن می شود که نفس و چگونگی وجودش را بشناسید.
انسان ترکیبی است از یک نظام تجردی و یک نظام مادی، نظام تجردی انسان روح و نظام مادی انسان بدن نامیده می شود. آن گاه که روح متعلق به بدن است و بدن در جهت خواسته های خود از آن بهره می برد، به آن نفس گفته می شود. پس روح و نفس یک حقیقت واحدند و به دو اعتبار متفاوت نام گذاری شده اند. نظام مادی انسان نیز دارای دو اعتبار است؛ آن زمان که با نفس در ارتباط است به آن بدن می گویند و هنگامی که این ارتباط قطع شد دیگر به آن بدن گفته نمی شود، بلکه از لفظ جسد استفاده می کنند.
شیخ الرییس ابوعلی سینا
نوشته بالا، شروع کتابی بود به اسم: راهنمای مردن با گیاهان دارویی. از نویسنده ای که این کتاب، اولین کتابی است که از او منتشر شده. مجذوب این شروع شدم و کتاب را خریدم. اما ادامه داستان به روشنی پاراگراف های فوق نبود. برای پیدا کردن باقی نوشته های ابن سینا هم در اینترنت گشتم، اما جایی به این سبک نوشته نشده بود. انگار که این گفته ها، سبکی است که نویسنده کتاب برای ترجمه حرف های ابن سینا انتخاب کرده. نوشته هایی که بارها در متن کتاب به آن ها گریز می زد.
داستان کتاب تاریک بود و در آخر هم به شکلی سیاه تمام می شد. وقتی این کتاب را می خواندی ناچار بودی به خیلی چیزها فکر کنی. شاید کل کتاب با نمادگرایی نوشته شده بود که در آن دختری نابینا، با چمدانی که گوشه اتاق افتاده بود، جرات نمی کرد از چهاردیواری امنش خارج شود و با مالیخولیایی دیوانه کننده زندگی می کرد. زندگی در کنار مادری که بیشتر شبیه نگهبان دوزخ بود.
از خواندن این کتاب نه لذت بردم و نه کسل شدم. اما بعد که تمام شد، به این فکر می کردم که چرا در زندگی این مادر و دختر این همه عزلت بود اما هیچ رنگی از معنویت دیده نمی شد؟ زندگی گذشته مادر رنگی از مبارزه داشت. مادر مدعی بود راه هایی برای خوشبخت شدن و تغییر دادن جهان امتحان کرده، اما با دیدن بی مهری جهان شکست را جوری پذیرفته بود که برای همیشه از حرکت ایستاده بود.
به هر حال اگر دغدغه خوب خواندن دارید، توصیه می کنم کتاب های بهتری بخوانید. اما از این کتاب من این بخش ها را دوست داشتم:
آیا ما انسان ها موجوداتی تصویر شده ایم که در واکنش به محرک های پیرامون به حرکت در می آییم؟ آیا اگر جایی نگهمان دارد که بی نور، بی صدا، بی بو، بدون گذشته و آینده و بدون کوچکترین تحریکی از عالم خارج، طوری که نتوانیم ذره ای تکان بخوریم و تنمان را در یابیم، باز هم می توانیم فعل وجود داشتن را احساس کنیم؟ ما در کجا اتفاق افتاده ایم؟
انسان دور خودش جهانی دارد؛ جهانی که رنگ، بو و حتی کلمات خاص خودش را دارد و هر فرد آن را با خودش این طرف و آن طرف می برد. هنگامی که آدم ها از کنار یکدیگر عبور می کنند یا به هم فکر می کنند و یا با یکدیگر حرف می زنند، این جهان ها در هم فرو می روند و مشترکاتی پیدا می شوند. دلیل تفاوت جملات و افکار آدم ها، تفاوت همین جهان هاست. من اما فکر می کنم همه ما در جهان مشترکی زندگی می کنیم و هر کداممان بر حسب قدرت درونیمان صورتی از همین جهان واحد را درک می کنیم.
خلاصه مادر شبیه مهربان ترین شبحی است که می تواند از کنارت عبور کند و به یادت بیاورد که در جهان هیچ چیز برای ترسیدن نیست. مادر کتابی است با صفحات سوخته. به همین خاطر خیلی کم از گذشته حرف می زند. من فقط می توانم با کنار هم چیدن تکه های پراکنده ای از خاطراتش تصویر مخدوشی از گذشته اش بسازم.
آب حس عجیبی دارد. سنگینی خاصی که هروقت بر عضوی بریزد بیدازش می کند. کمال این حس وقتی است که زیر دوش می ایستم و ناگهان آب رویم سنگینی می کند. از آنجایی که محو شدن های مداوم، بودن را مختل می کند، ایستادن زیر دوش بهترین روش است برای اطمینان از بودن روی زمین. حتی از نیشگون گرفتن هم بهتر.
قطعا آدم نمی تواند در هیچ مطلق زندگی کند. برای ساختن جهانی دیگر که بشود در آن راه رفت، نظم ضروری است چرا که در نبودش وقتی تغییری ناگهانی در جهان بیرون رخ بدهد، جهان ذهن با جهان واقعی متفاوت خواهد بود و کمترین پیامد این ناهماهنگی شکست اشیاست.
گاهی زمان از ریلش خارج می شود و این روزها این اصلا اتفاق نادری نیست.