یک سالی هست که مرتب با دوستای قدیمی دبیرستان قرار میگذاریم که یه روزی یه جایی همدیگه رو ببینیم. این ماجرا چرخه های مختلفی رو طی کرده، مثلا تا همین چندوقت پیش که گروه تو واتس آپ بود، از اون جایی این پیام رسان طفلکی، تقریبا متروکه شده بود، هرچند وقت یکبار یکی میومد پیشنهاد بیرون رفتن و تجدید دیدار می داد بعد تا بقیه بیان یکی یکی پیامو ببینن و نظرشونو بگن و این بگه فلان روز، اون یکی بگه بهمان ساعت، تهش یکی دیگه بیاد کلن همه چیزو عوض کنه، تاریخ انقضای بحث تموم می شد. این شد که گروهو آوردیم تلگرام که فعال تر و آنلاین تر باشیم. هیچکس به روی خودش نیاورد تا این که سحر از هفته ی پیش گیر داد یکشنبه بریم پارک . تقریبا استفبال شد و در هفت روز گذشته هم در حال نظر سنجی و یارگیری و برنامه ریزی بودیم تا این که لحظاتی پیش برای بار هزارم، قرار کنسل شد.
فارغ از این که الان خیلی از سال های دبیرستان گذشته و هرکدوممون درگیر زندگی و برنامه های خودمون هستیم، از حرفا و رفتارهای بچه ها متوجه شدم اون ها هم مثل من سندروم آشنای-قدیمی-نبین-خواهی گرفتن. منتها شدتش توی هرکدوم از ما متفاوته.
من مدت ها پیش این بیماری جانکاه رو در خودم کشف کرده بودم . دقیقا از همون موقعی که وقتی مثه هر سال برای مراسم تاسوعا رفتم امامزاده ولایتمون، تا چشمم به یه آشنا ( خصوصن دوستای مدرسه) میفتاد فرارو بر قرار ترجیح می دادم و تا حد امکان از نزدیکی و سلام و احوال پرسی اجتناب می کردم.
سال بعد برای جلوگیری از عود کردن سندروم مذکور ( که حالا دیگه مثله عضوی از بدنم پذیرفته بودمش) ، این استراتژی رو در پیش گرفتم که با نگاهم سنگریزه های کف امامزاده رو بشمارم و خودم رو به یک سربه زیرافکنی افراطی وادارم تا با دیدن آشناهای قدیمی من و سندرومم دچار کشمش و نزاع نشیم.
امسال هم که کلن عطای ثواب زیارت امامزاده رو به لقاش بخشیدم و از ترس سندورمم تو خونه عزاداری کردم.
فکر نکنین فقط منم ها! کاشف به عمل اومد سحر هم به این درد مبتلاست. منتها اون اسمشو گذاشته “آشناگریزی”. قبول دارم اسم سحر معقول تره اما خب من دوست دارم حالت های روانیم خیلی با ابهت جلوه کنن.
این همه پرچونگی کردم که نتایج آخرین تحقیقاتم رو بگم. این که از رفتار و حرفای دوستان قدیمیم بو بردم اون ها هم مبتلا شدن. انگار همه مون دوست داریم همدیگه رو بیینیم و بریم یه نصفه روز یه جایی خوش باشیم ولی ته دلمون یه ترس و احساس بده جاریه که مانع می شه. واقعا ریشه ی این حس تو کدوم خاکه؟
1 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
آره دقیقا من این حسو بارها تجربه کردم. تو خیابون یه آشنای قدیمی ببینم حداکثر تلاشمو می کنم تا اون منو نبینه. یعنی اصلا خوشم نمیاد با یه آشنای قدیمی سلام و علیک کنم. حتی فامیل هم باشه، یه فامیلی که دیگه ارتباطی نداریم دلم نمی خواد بدونه من شناختمش و از کنارش رد میشم 🙂 دارم فکر می کنم این مسئله در من زیاده.