

نامیرا قصه ی مردم کوفه است، از نوشتن نامه ها تا طلوع خورشید روز عاشورا.
از ربیع که به انتقام خون پدر علیه بنی امیه بر می خیزد تا عبدالله که از ترس ریختن خون مسلمین و شرمندگی در برابر رسول الله حاضر به دعوت حسین نیست. از طمع عمرو تا جانفشانی هانی. از ایستادن سلیمه در برابر پدر تا اشک های ام ربیع برای بیرون بردن تردید از دل پسر.
زن های این قصه را خیلی دوست داشتم سلیمه، ام ربیع و ام وهب. هرکدام یک شیر غران بودند در لوای زنانگی که سخن، سکوت، تشویق و تحقیرشان، مردانشان را برد به معراج.
راستی گزینه های روی میز برای حسین علیه السلام هم در این کتاب به خوبی بررسی شده، انگار این رسم از هزاران سال پیش بوده که عوام بنشینند و بحث و مذاکره کنند بر سر اینکه خواص باید چنین کنند و چنان نکنند.
و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت میخواهم. و من حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم، که دنیای خود را برای حسین می خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟
پی نوشت: اغلب فکر می کنم ما هم داریم توی چنان مقطع حساسی زندگی می کنیم که بعد ها آیندگان در موردمون کتاب ها خواهند نوشت. احتمالن اون ها هم وقتی داستان ما رو می خونن از این همه تردید و تعلل ما به ستوه بیان. شاید چندصد سال دیگه نوادگانمون مرز بین جبهه ی حق و باطل رو در روزگار ما چنان واضح ببینند که تمام توجیه های باکلاسمون برای نسبی بودن همه چیز و قضاوت نکردن، اون هم درست زمانی که باید قضاوت کرد و تصمیم گرفت، براشون پشیزی ارزش نداشته باشه.