

گونی اول را به زحمت از در عقبی ماشین بیرون می کشم. نمی توانم بلندش کنم، با هر دو دستم تاروپود زخمت پلاستیکیش را چنگ می زنم و عقب عقب به سمت در خانه می روم. وضعیت گونی دوم هم همین است اما سومی سبک تر است. با یک دست بلندش می کنم و با دست دیگرم توی کیفم دنبال کلید در خانه ی بابا می گردم.
هر سه تا را وسط حیاط می گذارم و می روم سمت ساختمان. دو پله که بالا بروم، آخر راهرو که برسم، 6 پله که پایین بروم می رسم به زیرزمین. صندوق های چوبی پر از کتاب را یکی یکی می آورم بالا. کمرم درد گرفته، دست هایم زوق زوق می کنند اما پر شتاب ادامه می دهم. یاد رضا می افتم، همیشه دستم می اندازد که «چقدر اسلوموشنی، بجنب دختر»؛ صبح که داشت می رفت سر کار، می گفتم هم باور نمی کرد به همین زودی می خواهم تصمیمم را عملی کنم.
صندوق ها را خالی می کنم وسط باغچه بعد برمی گردم سمت ساختمان، دو پله بالا می روم، توی راهرو می پیچم، کفش هایم را در می آورم و با شتاب می روم سمت کتابخانه توی اتاق پذیرایی.
من هفت سالم بود که بابا نجار آورد تا یکی از طاقچه های پذیرایی را تبدیل کند به کتابخانه؛ کتاب های بابا را که چیدیم توی کتابخانه، نصف قفسه هایش خالی ماند. مادر شروع کرد به چیدن ظرف های بلوری و مجسمه های گچی توی قفسه های خالی. می گفت بهترین جاست برای در امان ماندن شکستنی ها از دست پسرهای دوقلویش. من که 15 ساله شدم، هیچ ظرف، مجسمه یا فضای خالی ای توی قفسه های چوبی باقی نمانده بود. کیپ تا کیپ پر شده بود از کتاب های من و بابا.
کتاب ها را چندتا چند تا برمی دارم و توی گونی ها می ریزم. چند دقیقه بعد مصمم و خشن به قفسه های عریان کتابخانه نگاه می کنم و باز شروع می کنم به کشیدن گونی ها دنبال خودم.
با خودم فکر می کنم، اگر مامان بود با دیدن این کتابخانه خالی چقدر دلش خنک می شد. وقتی 10 سالم بود او هم مثل بابا تشویقم می کرد به خواندن، اما یکی دو سال بعد وقت و بی وقت لای غر زدن هایش می گفت که خوب نیست این همه کز کنم گوشه اتاق؛ خوب نیست تمام پول هایم را بدهم پای این رمان های عجیب و غریب؛ خوب نیست این همه قلمبه سلمبه حرف بزنم.
هرقدر من بیشتر در کتاب ها غرق می شدم، حرف های او هم بیشتر در لفافه فرو می رفتند.
زل می زنم به تل کتاب هایی که روی خاک خشک باغچه ریخته ام. بارها و بارها این صحنه را توی ذهنم تجسم کرده بودم: کوهی از کلمات که پیش چشمم زبانه می کشند و من مثل ابراهیم که به آتش نمرود چشم دوخته، با دلی آرام به حریقی سرد نزدیک می شوم.
امروز اما، چیزی که پیش رویم می بینم و چیزی که در دلم حس می کنم شبیه خیالاتم نیست.
مامان دلش یک دختر ساده و پرحرف می خواست. مثل دخترخواهرهایش، مثل دوست های مدرسه ام، مثل دخترهای عمه بتول. زیاد در این مورد حرف نمی زدیم اما هربار که تنهایی می رفت خانه عمه بتول، وقتی برمی گشت دل گرفته بود.
کم کم یاد گرفتم چطور دلش را به دست آورم، خرید که می رفت همراهش می شدم، توی راه بازگشت از مدرسه به این فکر می کردم که چطور ماجراهای کلاس را با آب و تاب برایش تعریف کنم، در مهمانی های زنانه فامیل شرکت می کردم و سعی می کردم دل به دل زن های فامیل بدهم و مشتاقانه بگویم و بشنوم. حتی وقتی می خواست برود پیش عمه بتول همراهش می شدم، با این که می دانستم عمه از من خوشش نمی آید و دوست ندارد با دخترهایش دمخور شوم.
این کارها را که می کردم وقتی می رسیدم توی اتاقم یک نفس عمیق می کشیدم و مثل مجرمی که تاوان گناهش را پیش از ارتکاب داده، با خیال راحت غرق خواندن می شدم.
کبریتی آتش می زنم و شعله لرزانش را به کتاب ها نزدیک می کنم. آتش نمی گیرند. دومین کبریت، سومین کبریت. جلد کتاب ها کمی قهوه ای می شود، کمی دود می کند، گاهی یک شعله کوچک درست می شود، اما همه با هم نمی سوزند.
چکار کنم؟
به ذهنم می رسد اول برگ برگشان کنم بعد به آتش بکشانمشان.
دست می کنم توی تل کتاب ها تا یک دفتر نازک و کم برگ، با کاغذهای زرد را بیرون بکشم، می خواهم با یک حرکت تمام برگ هایش را جدا کنم که ناگهان با دیدن دستخط 14 سالگیم خشکم می زند. یک خاطره خاکستری با طعمی گس توی ذهنم می پیچد. تصویر یک زن، میان دفترهای چهل برگِ انشا.
دفتر را پرت می کنم و یک قدم می روم عقب. بعد خم می شوم، برش می دارم و ناباورانه نگاهش می کنم.
سرکلاس خانم ذبیحی وقت نمی شد هر جلسه همه، انشاهایمان را بخوانیم. اولین روزی که آمد سرکلاسمان گفت برای انشا دو دفتر 40 برگ بردارید، هر کس دوست دارد همه انشاهایش را بخوانم می تواند دفترش را بدهد با خودم ببرم خانه و هفته بعد توی آن یکی بنویسد.
کسی روی خوش نشان نداد به جز من و سعیده و زهرا. کل هفته را برای نوشتن و پاک نویس کردن انشا وقت می گذاشتم و او هر بار که دفترم را بر می گرداند یک عالمه نکته و توصیه گوشه و کنارش برایم می نوشت. آخرین جلسه ای که آمد سر کلاسمان، دفترم را داد دستم و گفت با صدای بلند بخوان. بعد آن یکی دفتر را برد، اما هیچوقت برش نگرداند.
سر آن دو صفحه و نیم انشا، یک جنگ تمام عیار توی خانه و مدرسه راه افتاد. مدیر مدرسه حسابی شاکی شده بود که سر کلاس ما، حرف های گنده تر از دهانمان زده شده؛ ساره، دختر عمه بتول که هم کلاسیم بود ماجرا را مو به مو برای عمه تعریف کرده بود و مامان خط و نشان کشیده بود که یکشنبه هفته دیگر به مدرسه می آید و حق معلم انشا را کف دستش می گذارد.
عزمم را جزم می کنم ورق های دفتر را از جلدش جدا کنم. دست هایم به لرزه می افتند.
قبل از این که یکشنبه هفته بعد از راه برسد، خبر مرگ خانم ذبیحی توی مدرسه پیچید. تمام ماه های بعد از آن را در تلاش بودم تا کلمه به کلمه آن انشای لعنتی از ذهنم بیرون بریزم اما نمی شد.
نه نه نمی خواهم به معلم فارسی فکر کنم، باید بنشینم و این کتاب ها را یکی یکی ورق کنم.
نه نمی شود، خیلی وقت گیر است. بنزین لازم دارم، همه چیز باید سریع تمام شود.
می دوم توی انبار، دنبال پیت بنزین اما دفتر انشا را نمی گذارم زمین.
شایعه های زیادی توی مدرسه در مورد خانم ذبیحی سر زبان ها افتاده بود. می گفتند وقتی عقد می کند هر هفته برای شوهرش که در بندر کار می کرده یک نامه عاشقانه می نوشته اما شوهرش هیچ جوابی به نامه ها نمی داده.
می گفتند هر چه پیاز داغ نامه ها را بیشتر کرده شوهرش تلخ تر شده؛ بعد مادرشوهرش یک روز آمده خانه شان و گفته چرا به ما نگفتید دخترتان شیرین عقل است؟
می گفتند علت مرگش سکته قلبی بوده.
پیت بنزین نیست. همه جا را می گردم. نیست. با تمام وجودم تلاش می کنم به خاطر بیاورم مادرم با آن نظم و ترتیب زبانزدش اینجور چیزها را کجا می گذاشت. یاد این می افتم که چقدر همیشه گله داشت که خانواده عمه بتول هر چیز را که از ما امانت می گیرند دیگر پس نمی آورند. یعنی خانه آن هاست؟
دوباره شروع می کنم به گشتن انبار و زیرزمین. نیست. ناامید می شوم، می نشینم روی پله و زل می زنم به کتاب ها.
هر پنجشنبه ای که قرار بود سرمزار مادربزرگ برویم، مادر یک بسته پولکی زنجبیلی سفید می خرید. پولکی ها را سه تا سه تا توی پاکت های کوچک پلاستیکی می ریخت و توی سینی می گذاشت، می گفت این ها را خیرات می دهیم چون مادربزرگ وقتی زنده بود، پولکی سفیدها را خیلی دوست داشت.
من یک سال تمام هر پنجشنبه سر خاک معلم انشا می رفتم. یک فاتحه برایش می خواندم و یک غزل.
خانم ذبیحی غزل های حافظ را خیلی دوست داشت.
هر بار که می رفتم صبر می کردم دو دخترش از گریه سیر شوند و بروند. بعد من می نشستم سر خاکش. یکی از دخترهاش اما آنجا بود، کاری نمی شد کرد، توی دلش بود، با هم رفته بودند.
خیلی ها می گفتند عارضه قلبی همان روزی جانش را گرفته که شوهرش فهمیده بود، بچه سوم هم دختر است.
پنجشنبه ها وقتی از سر مزارش برمی گشتم، دفتر انشای چهل برگ را برمیداشتم و برایش نامه می نوشتم. در آخرین نامه ای که توی دفترم نوشتم به او قول دادم هزارتا کتاب بخوانم، یک نویسنده بزرگ شوم و با مردی ازدواج کنم که نامه ها را بفهمد، بعد سه دختر به دنیا بیاورم و اسم او را روی سومی بگذارم: مهتاب.
بلند می شوم، می دانم اگر امروز نسوزانمشان، جرات این کار را از دست می دهم. سروکله زدن با عمه بتول، آسان تر از زیستن با تردیدی بود که انتظارم را می کشید.
راه می افتم سمت خانه عمه، آخر کوچه، درِ سبز.
عمه سوال پیچم می کند، بغض دارم و حرف زدن برایم سخت است، می فهمد انگار، یک لحظه عمیق نگاهم می کند بعد نوه اش را صدا می زند، یک دقیقه بعد دختری لاغر و عینکی که عمه، مهتاب صدایش زده است با پیت بنزین جلوی در می آید.
دو سه قدم که از خانه اش دور می شوم شروع می کنم به دویدن. زودتر، زودتر باید تمامش کنم.
رضا مخالف بود اما زیاد با من سروکله نزد، می دانست این روزها ظرفیت این بحث ها را ندارم. فقط چندبار با لحنی که سعی می کرد عادی باشد گفت: مسائلو با هم قاطی کردی، بیخودی میخوای انتقام چیزی که تقصیر هیچکس نیست از این بی زبونا می گیری.
قبلا همیشه به کتاب هایم می گفت نورچشمی هات، اما از یه جایی به بعد مواظب بود این کلمه از دهانش خارج نشود. ازدواج با رضا تنها قولی بود که از همه ی قول هایی که به خانم ذبیحی دادم توانستم عملیش کنم. کتاب هایی که خواندم هیچوقت به هزارتا نرسید، مثل مادرم، دو پسر دوقلو زاییدم و نتوانستم بچه دیگری بیاورم و آرزوی نویسنده شدن که گذاشته بودمش برای دهه پنجم زندگیم، دیگر هیچوقت برآورده نمی شد.
چند دقیقه است ایستاده ام رو به روی تل کتاب ها؟
نمی دانم.
علت این تعلل چیست؟
نمی دانم.
بنزین را که بریزم کبریت کشیدن کاری ندارد اما دست هایم خشکیده اند. یاد دست های خانمِ ادبیات می افتم که چقدر باریک و زیبا بودند، درست شبیه دست های یک نویسنده. شاید وقتی من شاگردش شدم سال ها بود که جز تصحیح ورق های امتحان یا پر کردن فرم های آموزش و پرورش برای چیز دیگری خودکار دستش نمی گرفت.
باید از چیزی انتقام بگیرم، باید دق و دلی همه این هارا سر چیزی در بیاورم. این کتاب ها، مگر قرار نبود کمکم کنند اسیر جبر زندگی نشوم؟
یک قدم عقب می روم که خیز بردارم برای ریختن بنزین. می خورم به چیزی. برمی گردم، عمه بتول است، پشت سرش مهتاب.
از چشم هایم چشم بر نمی دارد، اما دستش جلو می آید. پیت بنزین را می گیرد، من اما ولش نمی کنم. می خواهم بگویم من تصمیمم را گرفته ام عمه، راست می گفتی که عاقبت به خیر نمی شوم. می خواهم بگویم امروز ابراهیم شده ام که بروم میان آتش، اما نمی گویم. صبر می کنیم، صبر می کنیم. بدون حرف.
تمام سال های بعد از مرگ خانم ذبیحی، ته دلم از او دلخور بودم. فکر می کردم ضعیف بوده که گذاشته قلبش بایستد.اما حالا که جبر زندگی، اینطور گلوی خودم را گرفته بود، دلخوری هایم از او داشت رنگ می باخت.
بلاخره پیت بنزین را ول می کنم. می پرم توی بغل عمه که پر از بوی باباست. زار می زنم و تعریف می کنم. می گویم که دکترها گفته اند یک بیماری پیش رونده غیر قابل درمان است، اسم علمیش را می گویم و تمام کلمه های قلمبه سلمبه ای را که چشم پزشک ها این چندماه برایم تکرار کردند. برایم مهم نیست عمه می فهمد یا نه. از آزمایش هایی که دادم می گویم و دلایل بروزش را بین اشک و هق هق برایش توضیح می دهم. می گویم که فقط چند ماه دیگر می توانم ببینم. بعدش می روم توی تاریکی، توی شب. می گویم که دیگر نمی توانم هیچ کتابی بخوانم و زار زار گریه می کنم. می گویم که هیچوقت قرار نیست کتابی بنویسم. آنقدر می گویم و می گریم تا چشمه اشکم خشک می شود و حرف هایم ته می کشند.
آرام که می گیرم می رویم توی خانه. من و عمه. مهتاب اما توی حیاط می ماند.
من حرف کم آورده ام اما عمه شروع می کند به دلداری دادن. اول از بزرگی خدا می گوید،بعد از زندگی دخترهایش می گوید، از بدبختی هایشان. از همین مهتاب که مادرش دوباره شوهر کرده و ماه تا ماه سراغش را نمی گیرد. بعد قصه یک کور مادرزاد را که توی تلویزیون دیده تعریف می کند که چه نقاشی هایی می کشیده. بعد از مادرشوهرش حرف می زند که دکترها گفته بودند چشمش سو ندارد اما چون هر روز قرآن می خوانده تا روز مرگش بینا مانده. انقدر می گوید که حالم بهتر می شود. انقدر از خوبی ها می گوید که بغضم تمام می شود، انگار دیگر لازم نیست از کسی و چیزی انتقام بگیرم.
حرف هایش که تمام می شود، چشم هایمان که خشک می شود چادرش را سرش می کند و می رود. من هم تصمیم می گیرم بروم خانه. توی حیاط می رسم به مهتاب که کز کرده کنار باغچه و غرق شده در یکی از کتاب ها.
دستم را می گذارم روی شانه اش. می ترسد و برمی گردد سمتم. می پرسم چی می خونی؟ جلد کتاب را برمی گرداند. می پرسد: می شه…. می گویم: آره. کلید خانه بابا را از کیفم در می آورم، می گذارم کف دستش و می روم.