بچه که بودم آرزو داشتم فضانورد بشم.
هنوز خوب یادمه که چطور پای مستندای شبکه ۴ مینشستم و با دیدن حلقههای زحل و عظمت مشتری افسون میشدم.
دوم دبستان بودیم؛
روز اول خانم معلممون ازمون پرسید: دوست دارید وقتی بزرگ شدید چیکاره بشید؟
بچهها به ترتیب از نیمکت اول شروع به گفتن کردن.
من نیمکت پنجم مینشستم، کنار مهتاب.
مهتاب در گوشم گفت: تو می خوای چیکاره بشی؟
گفتم: فضانورد.
بچهها یکییکی گفتن تا اینکه نوبت رسید به نیمکت ما.
اول نوبت مهتاب بود، ایستاد. اسمشو گفت. معلممون پرسید: خب مهتاب میخوای در آینده چیکاره بشی؟
گفت: فضانورد.
این اولین بار بود که آرزوم دزدیده میشد.
یادم نیست که وقتی نوبت من رسید به خانم نوربخش چی گفتم، اما مطمئنم نگفتم فضانورد.
تصمیم گرفتم آرزومو مخفی کنم.
چهارده ساله شدم. دوستم دیگه مهتاب نبود.
کنار درخت پشت ساختمون مدرسه راهنمایی با آزاده و فریبا نشسته بودیم، اونجا فقط ما سه تا بودیم، من داشتم از آرزوی بزرگم برای فضانورد شدن میگفتم.
آزاده بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: انقدر نگو فضانورد شم فضانورد شم، اگه تو فضا بمیری کی میخواد روحتو آزاد کنه؟
جاذبهی زمین خیلی بیشتر از ۹٫۸ شد.
هنوزم نفهمیدم این روح آزاد کردنی که آزاده ازش حرف میزد چیه، اما هرچی فکر میکنم میبینم فکر مهندس شدن از همون ۱۴ سالگی شروع شد.
دنبال کشف دنیاهای تازه بودم. دنبال روزای نو، دنبال راه رفتن توی یه سرزمین پوشیده از برف، بدون جای پای دیگری.
لذت کشف دنیاها مستم میکرد.
مهندس شدم.
اما دنیای مهندسی قبل از رسیدن من به گِل نشسته بود.
شلوغ بود.
تو اون نقطهای از این سرزمین که من ایستاده بودم برفی نمونده بود، فقط جای پاهای گل آلود بود؛ جای پاهایی که هر کدوم به سمتی می رفتن. آره، اگه شروع به پیمودن مسیر میکردم میرسیدم به سرزمینای بکرش، اما نه توی اون زمانی که دلم میخواست.
رویای کودکی دوباره زبانه کشید.
اینبار به جای آسمان، دنیاهای خودساختهی آدمها من رو مجذوب میکرد.
روانشناسی، ارتباطات، ادبیات و نویسندگی، تکنولوژی و دنیای دیجیتال، هنر و سرزمین رنگها بهم احساس بیوزنی می دادن.
این بار دیگه آرزوهامو مخفی نمیکنم.
اینجا قراره محل گردهمایی تمام چیزایی باشه که ذهن و زمان منو به خودشون اختصاص می دن.